داستان بیژن و منیژه

آوردن گیو گرگین را به نزد خسرو

و ز آنجا بیامد بنزدیک شاه

دو دیده پر از خون و دل کینه خواه‏

برو آفرین کرد کاى شهریار

همیشه جهان را بشادى گذار

انوشه جهاندار نیک اخترا

نبینى که بر سر چه آمد مرا

ز گیتى یکى پور بودم جوان

شب و روز بودم بدو بر نوان‏

بجانش پر از بیم گریان بدم

ز درد جداییش بریان بدم‏

کنون آمد اى شاه گرگین ز راه

زبان پر ز یافه روان پر گناه‏

بد آگاهى آورد از پور من

ازان نامور پاک دستور من‏

یکى اسب دیدم نگونسار زین

ز بیژن نشانى ندارد جزین‏

اگر داد بیند بدین کار ما

یکى بنگرد ژرف سالار ما

و ز آنجا بیامد بنزدیک شاه

دو دیده پر از خون و دل کینه خواه‏

برو آفرین کرد کاى شهریار

همیشه جهان را بشادى گذار

انوشه جهاندار نیک اخترا

نبینى که بر سر چه آمد مرا

ز گیتى یکى پور بودم جوان

شب و روز بودم بدو بر نوان‏

بجانش پر از بیم گریان بدم

ز درد جداییش بریان بدم‏

کنون آمد اى شاه گرگین ز راه

زبان پر ز یافه روان پر گناه‏

بد آگاهى آورد از پور من

ازان نامور پاک دستور من‏

یکى اسب دیدم نگونسار زین

ز بیژن نشانى ندارد جزین‏

اگر داد بیند بدین کار ما

یکى بنگرد ژرف سالار ما

ز گرگین دهد داد من شهریار

کزو گشتم اندر جهان خاکسار

غمى شد ز درد دل گیو شاه

بر آشفت و بنهاد فرخ کلاه‏

رخ شاه بر گاه بى‏رنگ شد

ز تیمار بیژن دلش تنگ شد

بگیو آنگهى گفت گرگین چه گفت

چه گوید کجا ماند از نیک جفت‏

ز گفتار گرگین پس آنگاه گیو

سخن گفت با خسرو از پور نیو

چو از گیو بشنید خسرو سخن

بدو گفت مندیش و زارى مکن‏

که بیژن بجانست خرسند باش

بر امّید گم بوده فرزند باش‏

که ایدون شنیدستم از موبدان

ز بیدار دل نامور بخردان‏

که من با سواران ایران بجنگ

سوى شهر توران شوم بى‏درنگ‏

بکین سیاوش کشم لشکرا

بپیلان سر آرم از آن کشورا

بدان کینه اندر بود بیژنا

همى رزم جوید چو آهرمنا

تو دل را بدین کار غمگین مدار

من این را همانا بسم خواستار

بشد گیو یکدل پر اندوه و درد

دو دیده پر از آب و رخساره زرد

چو گرگین بدرگاه خسرو رسید

ز گردان در شاه پر دخته دید

ز تیمار بیژن همه مهتران

ز درگاه با گیو رفته سران‏

همه پر ز درد و همه پر ز رنج

همه همچو گم کرده صد گونه گنج‏

پراگنده راى و پراگنده دل

همه خاک ره ز اشک کرده چو گل‏

وزین روى گرگین شوریده رفت

بنزدیک ایوان درگاه تفت‏

چو در پیش کى‏خسرو آمد زمین

ببوسید و بر شاه کرد آفرین‏

چو الماس دندانهاى گراز

بر تخت بنهاد و بردش نماز

که خسرو بهر کار پیروز باد

همه روزگارش چو نوروز باد

سر دشمنان تو بادا بگاز

بریده چنان کان سران گراز

بدندانها چون نگه کرد شاه

بپرسید و گفتش که چون بود راه‏

کجا ماند از تو جدا بیژنا

برو بر چه بد ساخت آهرمنا

چو خسرو چنین گفت گرگین بجاى

فرو ماند خیره همیدون بپاى‏

ندانست پاسخ چه گوید بدوى

فرو ماند بر جاى بر زرد روى‏

زبان پر ز یافه روان پر گناه

رخان زرد و لرزان تن از بیم شاه‏

چو گفتارها یک بدیگر نماند

بر آشفت و ز پیش تختش براند

همش خیره سر دید هم بد گمان

بدشنام بگشاد خسرو زبان‏

بدو گفت نشنیدى آن داستان

که دستان ز دست از گه باستان‏

که گر شیر با کین گودرز زیان

بسیچد تنش را سر آید زمان‏

اگر نیستى از پى نام بد

وگر پیش یزدان سرانجام بد

بفرمودمى تا سرت را ز تن

بکندى بکردار مرغ اهرمن‏

بفرمود خسرو بپولاد گر

که بند گران ساز و مسمار سر

هم اندر زمان پاى کردش ببند

که از بند گیرد بد اندیش پند

بگیو آنگهى گفت باز آر هوش

بجویش بهر جاى و هر سو بکوش‏

من اکنون ز هر سو فراوان سپاه

فرستم بجویم بهر جا نگاه‏

ز بیژن مگر آگهى یا بما

بدین کار هشیار بشتابما

وگر دیر یابیم زو آگهى

تو جاى خرد را مگردان تهى‏

بمان تا بیاید مه فرودین

که بفروزد اندر جهان هور دین‏

بدانگه که بر گل نشاندت باد

چو بر سر همى گل فشاندت باد

زمین چادر سبز درپوشدا

هوا بر گلان زار بخروشدا

بهر سو شود پاک فرمان ما

پرستش که فرمود یزدان ما

بخواهم من آن جام گیتى نماى

شوم پیش یزدان بباشم بپاى‏

کجا هفت کشور بدو اندرا

ببینم بر و بوم هر کشورا

کنم آفرین بر نیاکان خویش

گزیده جهاندار و پاکان خویش‏

بگویم ترا هر کجا بیژنست

بجام اندرون این مرا روشنست‏

چو بشنید گیو این سخن شاد شد

ز تیمار فرزند آزاد شد

بخندید و بر شاه کرد آفرین

که بى‏تو مبادا زمان و زمین‏

بکام تو بادا سپهر بلند

بجان تو هرگز مبادا گزند

ز نیکى دهش بر تو باد آفرین

که بر تو برازد کلاه و نگین‏

چو گیو از بر گاه خسرو برفت

ز هر سو سواران فرستاد تفت‏

بجستن گرفتند گرد جهان

که یابد مگر زو بجایى نشان‏

همه شهر ارمان و تورانیان

سپردند و نامد ز بیژن نشان‏

نمایش بیشتر

نوشته های مشابه

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

همچنین ببینید

بستن