داستان بیژن و منیژه

دیدن کى‏خسرو بیژن را در جام گیتى‏نماى

چو نوروز فرخ فراز آمدش

بدان جام روشن نیاز آمدش‏

بیامد پر امّید دل پهلوان

ز بهر پسر گوژ گشته نوان‏

چو خسرو رخ گیو پژمرده دید

دلش را بدرد اندر آزرده دید

بیامد بپوشید رومى قباى

بدان تا بود پیش یزدان بپاى‏

خروشید پیش جهان آفرین

بخورشید بر چند برد آفرین‏

ز فریاد رس زور و فریاد خواست

از آهرمن بد کنش داد خواست‏

خرامان ازان جا بیامد بگاه

بسر بر نهاد آن خجسته کلاه‏

یکى جام بر کف نهاده نبید

بدو اندرون هفت کشور پدید

چو نوروز فرخ فراز آمدش

بدان جام روشن نیاز آمدش‏

بیامد پر امّید دل پهلوان

ز بهر پسر گوژ گشته نوان‏

چو خسرو رخ گیو پژمرده دید

دلش را بدرد اندر آزرده دید

بیامد بپوشید رومى قباى

بدان تا بود پیش یزدان بپاى‏

خروشید پیش جهان آفرین

بخورشید بر چند برد آفرین‏

ز فریاد رس زور و فریاد خواست

از آهرمن بد کنش داد خواست‏

خرامان ازان جا بیامد بگاه

بسر بر نهاد آن خجسته کلاه‏

یکى جام بر کف نهاده نبید

بدو اندرون هفت کشور پدید

زمان و نشان سپهر بلند

همه کرده پیدا چه و چون و چند

ز ماهى بجام اندرون تا بره

نگاریده پیکر همه یک سره‏

چو کیوان و بهرام و ناهید و شیر

چو خورشید و تیر از بر و ماه زیر

همه بودنیها بدو اندرا

بدیدى جهاندار افسونگرا

نگه کرد و پس جام بنهاد پیش

بدید اندرو بودنیها ز بیش‏

بهر هفت کشور همى بنگرید

ز بیژن بجایى نشانى ندید

سوى کشور گرگساران رسید

بفرمان یزدان مر او را بدید

بچاهى ببسته ببند گران

ز سختى همى مرگ جست اندران‏

یکى دخترى از نژاد کیان

ز بهر زوارش ببسته میان‏

سوى گیو کرد آنگهى روى شاه

بخندید و رخشنده شد پیشگاه‏

که زندست بیژن دلت شاد دار

ز هر بد تن مهتر آزاد دار

نگر غم ندارى بزندان و بند

ازان پس که بر جانش نامد گزند

که بیژن بتوران ببند اندرست

زوارش یکى نامور دخترست‏

ز بس رنج و سختى و تیمار اوى

پر از درد گشتم من از کار اوى‏

بدان سان گذارد همى روزگار

که هزمان بروبر بگرید زوار

ز پیوند و خویشان شده ناامید

گرازنده بر سان یک شاخ بید

دو چشمش پر از خون و دل پر ز درد

زبانش ز خویشان پر از یاد کرد

چو ابر بهاران ببارندگى

همى مرگ جوید بدان زندگى‏

بدین چاره اکنون که جنبد ز جاى

که خیزد میان بسته این را بپاى‏

که دارد بدین کار ما را وفا

که آرد ز سختى مر او را رها

نشاید جز از رستم تیز چنگ

که از ژرف دریا بر آرد نهنگ‏

کمر بند و بر کش سوى نیمروز

شب از رفتن راه ماسا و روز

ببر نامه من بر رستما

مزن داستان را بره بر دما

نمایش بیشتر

نوشته های مشابه

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

همچنین ببینید

بستن