نوذر

رزم افراسیاب با نوذر دیگر بار

بر آسود پس لشکر از هر دو روى

برفتند روز دوم جنگجوى‏

رده بر کشیدند ایرانیان

چنانچون بود ساز جنگ کیان‏

چو افراسیاب آن سپه را بدید

بزد کوس رویین و صف بر کشید

چنان شد ز گرد سواران جهان

که خورشید گفتى شد اندر نهان‏

دهاده بر آمد ز هر دو گروه

بیابان نبود ایچ پیدا ز کوه‏

بر انسان سپه بر هم آویختند

چو رود روان خون همى ریختند

بر آسود پس لشکر از هر دو روى

برفتند روز دوم جنگجوى‏

رده بر کشیدند ایرانیان

چنانچون بود ساز جنگ کیان‏

چو افراسیاب آن سپه را بدید

بزد کوس رویین و صف بر کشید

چنان شد ز گرد سواران جهان

که خورشید گفتى شد اندر نهان‏

دهاده بر آمد ز هر دو گروه

بیابان نبود ایچ پیدا ز کوه‏

بر انسان سپه بر هم آویختند

چو رود روان خون همى ریختند

بهر سو که قارن شدى رزمخواه

فرو ریختى خون ز گرد سیاه‏

کجا خاستى گرد افراسیاب

همه خون شدى دشت چون رود آب‏

سرانجام نوذر ز قلب سپاه

بیامد بنزدیک او رزمخواه‏

چنان نیزه بر نیزه انداختند

سنان یک بدیگر بر افراختند

که بر هم نپیچد بران گونه مار

شهانرا چنین کى بود کارزار

چنین تا شب تیره آمد بتنگ

برو خیره شد دست پور پشنگ‏

از ایران سپه بیشتر خسته شد

و زان روى پیکار پیوسته شد

ببیچارگى روى برگاشتند

بهامون بر افگنده بگذاشتند

دل نوذر از غم پر از درد بود

که تاجش ز اختر پر از گرد بود

چو از دشت بنشست آواى کوس

بفرمود تا پیش او رفت طوس‏

بشد طوس و گستهم با او بهم

لبان پر ز باد و روان پر ز غم‏

بگفت آنک در دل مرا درد چیست

همى گفت چندى و چندى گریست‏

از اندرز فرّخ پدر یاد کرد

پر از خون جگر لب پر از باد سرد

کجا گفته بودش که از ترک و چین

سپاهى بیاید بایران زمین‏

از یشان ترا دل شود دردمند

بسى بر سپاه تو آید گزند

ز گفتار شاه آمد اکنون نشان

فراز آمد آن روز گردنکشان‏

کس از نامه نامداران نخواند

که چندین سپه کس ز ترکان براند

شما را سوى پارس باید شدن

شبستان بیاوردن و آمدن‏

و زان جا کشیدن سوى زاوه کوه

بران کوه البرز بردن گروه‏

ازیدر کنون زى سپاهان روید

وزین لشکر خویش پنهان روید

ز کار شما دل شکسته شوند

برین خستگى نیز خسته شوند

ز تخم فریدون مگر یک دو تن

برد جان ازین بى‏شمار انجمن‏

ندانم که دیدار باشد جزین

یک امشب بکوشیم دست پسین‏

شب و روز دارید کارآگهان

بجویید هشیار کار جهان‏

ازین لشکر ار بد دهند آگهى

شود تیره این فرّ شاهنشهى‏

شما دل مدارید بس مستمند

که باید چنین بد ز چرخ بلند

یکى را بجنگ اندر آید زمان

یکى با کلاه مهى شادمان‏

تن کشته با مرده یکسان شود

طپد یک زمان بازش آسان شود

بدادش مران پندها چون سزید

پس آن دست شاهانه بیرون کشید

گرفت آن دو فرزند را در کنار

فرو ریخت آب از مژه شهریار

نمایش بیشتر

نوشته های مشابه

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *