نوذر

گرفتار شدن نوذر به دست افراسیاب‏

چو بشنید نوذر که قارن برفت

دمان از پسش روى بنهاد و تفت‏

همى تاخت کز روز بد بگذرد

سپهرش مگر زیر پى نسپرد

چو افراسیاب آگهى یافت ز وى

که سوى بیابان نهادست روى‏

سپاه انجمن کرد و پویان برفت

چو شیر از پسش روى بنهاد و تفت‏

چو تنگ اندر آمد بر شهریار

همش تاختن دید و هم کارزار

بدان سان که آمد همى جست راه

که تا بر سر آرد سرى بى‏کلاه‏

چو بشنید نوذر که قارن برفت

دمان از پسش روى بنهاد و تفت‏

همى تاخت کز روز بد بگذرد

سپهرش مگر زیر پى نسپرد

چو افراسیاب آگهى یافت ز وى

که سوى بیابان نهادست روى‏

سپاه انجمن کرد و پویان برفت

چو شیر از پسش روى بنهاد و تفت‏

چو تنگ اندر آمد بر شهریار

همش تاختن دید و هم کارزار

بدان سان که آمد همى جست راه

که تا بر سر آرد سرى بى‏کلاه‏

شب تیره تا شد بلند آفتاب

همى گشت با نوذر افراسیاب‏

ز گرد سواران جهان تار شد

سرانجام نوذر گرفتار شد

خود و نامداران هزار و دویست

تو گفتى کشان بر زمین جاى نیست‏

بسى راه جستند و بگریختند

بدام بلا هم بر آویختند

چنان لشکرى را گرفته ببند

بیاورد با شهریار بلند

اگر با تو گردون نشیند براز

هم از گردش او نیابى جواز

همو تاج و تخت بلندى دهد

همو تیرگى و نژندى دهد

بدشمن همى ماند و هم بدوست

گهى مغز یابى ازو گاه پوست‏

سرت گر بساید بابر سیاه

سرانجام خاک است از و جایگاه‏

و زان پس بفرمود افراسیاب

که از غار و کوه و بیابان و آب‏

بجویید تا قارن رزم زن

رهایى نیابد ازین انجمن‏

چو بشنید کو پیش ازان رفته بود

ز کار شبستان بر آشفته بود

غمى گشت ازان کار افراسیاب

ازو دور شد خورد و آرام و خواب‏

که قارن رها یافت از وى بجان

بران درد پیچید و شد بدگمان‏

چنین گفت با ویسه نامور

که دل سخت گردان بمرگ پسر

که چو قارن کاوه جنگ آورد

پلنگ از شتابش درنگ آورد

ترا رفت باید ببسته کمر

یکى لشکرى ساخته پر هنر

نمایش بیشتر

نوشته های مشابه

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

همچنین ببینید

بستن