چو در کابل این داستان فاش گشت
سر مرزبان پر ز پرخاش گشت
بر آشفت و سیندخت را پیش خواند
همه خشم رودابه بر وى براند
بدو گفت کاکنون جزین راى نیست
که با شاه گیتى مرا پاى نیست
که آرمت با دخت ناپاک تن
کشم زارتان بر سر انجمن
مگر شاه ایران ازین خشم و کین
بر آساید و رام گردد زمین
بکابل که با سام یارد چخید
از ان زخم گرزش که یارد چشید
چو بشنید سیندخت بنشست پست
دل چاره جوى اندر اندیشه بست