دسته‌ها
زال

خشم گرفتن مهراب بر سیندخت

چو در کابل این داستان فاش گشت

سر مرزبان پر ز پرخاش گشت‏

بر آشفت و سیندخت را پیش خواند

همه خشم رودابه بر وى براند

بدو گفت کاکنون جزین راى نیست

که با شاه گیتى مرا پاى نیست‏

که آرمت با دخت ناپاک تن

کشم زارتان بر سر انجمن‏

مگر شاه ایران ازین خشم و کین

بر آساید و رام گردد زمین‏

بکابل که با سام یارد چخید

از ان زخم گرزش که یارد چشید

چو بشنید سیندخت بنشست پست

دل چاره جوى اندر اندیشه بست‏

دسته‌ها
کی کاووس

رزم الکوس‏

نگه کرد افراسیاب از کران

چنین گفت با نامور مهتران‏

که گر تا شب این جنگ هم زین نشان

میان دلیران و گردنکشان‏

بماند نماند سوارى بجاى

نبایست کردن بدین رزم راى‏

بپرسید کالکوس جنگى کجاست

که چندین همى رزم شیران بخواست‏

بمستى همى گیو را خواستى

همه جنگ با رستم آراستى‏

همیشه از ایران بدى یاد اوى

کجا شد چنان آتش و باد اوى‏

دسته‌ها
سیاوش

دیدن سیاوش افراسیاب را

پیاده بکوى آمد افراسیاب

از ایوان میان بسته و پر شتاب‏

سیاوش چو او را پیاده بدید

فرود آمد از اسپ و پیشش دوید

گرفتند مر یکدگر را ببر

بسى بوس دادند بر چشم و سر

ازان پس چنین گفت افراسیاب

که گردان جهان اندر آمد بخواب‏

ازین پس نه آشوب خیزد نه جنگ

بآبشخور آیند میش و پلنگ‏

بر آشفت گیتى ز تور دلیر

کنون روى گیتى شد از جنگ سیر

دسته‌ها
سیاوش

باز آمدن گرسیوز به نزد سیاوش

بر آراست گرسیوز دام‏ساز

دلى پر ز کین و سرى پر ز راز

چو نزدیک شهر سیاوش رسید

ز لشکر زبان آورى برگزید

بدو گفت رو با سیاوش بگوى

که اى پاک زاده کى نام جوى‏

بجان و سر شاه توران سپاه

بفرّ و بدیهیم کاوس شاه‏

که از بهر من بر نخیزى ز گاه

نه پیش من آیى پذیره براه‏

که تو زان فزونى بفرهنگ و بخت

بفرّ و نژاد و بتاج و بتخت‏

که هر باد را بست باید میان

تهى کردن آن جایگاه کیان‏

دسته‌ها
کیخسرو

رفتن گیو به توران به جستن کى‏خسرو

چو خورشید رخشنده آمد پدید

زمین شد بسان گل شنبلید

بیامد کمر بسته گیو دلیر

یکى بارکش بادپایى بزیر

بگودرز گفت اى جهان پهلوان

دلیر و سرافراز و روشن روان‏

کمندى و اسپى مرا یار بس

نشاید کشیدن بدان مرز کس‏

چو مردم برم خواستار آیدم

ازان پس مگر کارزار آیدم‏

مرا دشت و کوهست یک چند جاى

مگر پیشم آید یکى رهنماى‏

به پیروز بخت جهان پهلوان

نیایم جز از شاد و روشن روان‏

تو مر بیژن خرد را در کنار

بپرور نگهدارش از روزگار

ندانم که دیدار باشد جزین

که داند چنین جز جهان آفرین‏

دسته‌ها
کیخسرو

نکوهش کردن زال کى‏خسرو را

شنید این سخن زال بر پاى خاست

چنین گفت کاى خسرو داد و راست‏

ز پیر جهان دیده بشنو سخن

چو کژ آورد راى پاسخ مکن‏

که گفتار تلخست با راستى

ببندد بتلخى در کاستى‏

نشاید که آزار گیرى ز من

برین راستى پیش این انجمن‏

بتوران زمین زادى از مادرت

همانجا بد آرام و آبشخورت‏

ز یک سو نبیره رد افراسیاب

که جز جادوى را ندیدى بخواب‏

چو کاوس دژخیم دیگر نیا

پر از رنگ رخ دل پر از کیمیا

ز خاور ورا بود تا باختر

بزرگى و شاهى و تاج و کمر

دسته‌ها
کین سیاوش

لشگر کشیدن افراسیاب به کین پسر

چو لشکر بیامد ز دشت نبرد

تنان پر ز خون و سران پر ز گرد

خبر شد ز ترکان بافراسیاب

که بیدار بخت اندر آمد بخواب‏

همان سرخه نامور کشته شد

چنان دولت تیز برگشته شد

بریده سرش را نگونسار کرد

تنش را بخون غرقه بر دار کرد

همه شهر ایران جگر خسته‏اند

به کین سیاوش کمر بسته‏اند

نگون شد سر و تاج افراسیاب

همى کند موى و همى ریخت آب‏

همى گفت رادا سرا موبدا

ردا نامدارا یلا بخردا

دریغ ارغوانى رخت همچو ماه

دریغ آن کئى برز و بالاى شاه‏

دسته‌ها
رزم ايرانيان و تورانيان

باز آمدن بیژن با گستهم

از ان پس خروش آمد از دیده‏گاه

که گرد سواران بر آمد ز راه‏

سه اسب و دو کشته برو بسته زار

همى بینم از دور با یک سوار

همه نامداران ایران سپاه

نهادند چشم از شگفتى براه‏

که تا کیست از مرز توران زمین

که یارد گذشتن برین دشت کین‏

هم اندر زمان بیژن آمد دمان

ببازو بزه برفگنده کمان‏

بر اسبان چو لهّاک و فرشید ورد

فگنده نگونسار پر خون و گرد

بر اسبى دگر بر پر از درد و غم

بآغوش ترک اندرون گستهم‏

چو بیژن بنزدیک خسرو رسید

سر تاج و تخت بلندش بدید

دسته‌ها
جنگ يازده رخ

رزم گیو با گروى‏زره

و دیگر گروى زره دیو نیو

برون رفت با پور گودرز گیو

بنیزه فراوان بر آویختند

همى زهر با خون بر آمیختند

سنان‏دار نیزه ز چنگ سوار

فرو ریخت از هول آن کارزار

کمان بر گرفتند و تیر خدنگ

یک اندر دگر تاخته چون پلنگ‏

همى زنده بایست مر گیو را

کز اسب اندر آرد گوِ نیو را

چنان بسته در پیش خسرو برد

ز ترکان یکى هدیه نو برد

چو گیو اندر آمد گروى از نهیب

کمان شد ز دستش بسوى نشیب‏

سوى تیغ برد آن زمان دست خویش

دمان گیو نیو اندر آمد بپیش‏

عمودى بزد بر سر و ترگ اوى

که خون اندر آمد ز تارک بروى‏

دسته‌ها
جنگ بزرگ کی خسرو با افراسیاب

پاسخ فرستادن کى‏خسرو افراسیاب را

بفرمود تا قارن نیک خواه

شود باز و پاسخ گزارد ز شاه‏

که این کار ما دیر و دشوار گشت

سخنها ز اندازه اندر گذشت‏

هنر یافته مرد سنگى بجنگ

نجوید گه رزم چندین درنگ‏

کنون تا خداوند خورشید و ماه

کرا شاد دارد بدین رزمگاه‏

نخواهم ز تو اسب و دینار و گنج

که بر کس نماند سراى سپنج‏

بزور جهان آفرین کردگار

بدیهیم کاوس پروردگار