از آنجا بسیچید بیژن براه
کمر بست و بنهاد بر سر کلاه
بیاورد گرگین میلاد را
همآواز ره را و فریاد را
برفت از در شاه با یوز و باز
بنخچیر کردن براه دراز
همى رفت چون پیل کفکافگنان
سر گور و آهو ز تن برکنان
ز چنگال یوزان همه دشت غرم
دریده بر و دل پر از داغ و گرم
همه گردن گور زخم کمند
چه بیژن چه طهمورث دیو بند
تذروان بچنگال باز اندرون
چکان از هوا بر سمن برگ خون
بدین سان همى راه بگذاشتند
همه دشت را باغ پنداشتند