دسته‌ها
داستان بیژن و منیژه

رفتن بیژن به جنگ گرازان

از آنجا بسیچید بیژن براه

کمر بست و بنهاد بر سر کلاه‏

بیاورد گرگین میلاد را

همآواز ره را و فریاد را

برفت از در شاه با یوز و باز

بنخچیر کردن براه دراز

همى رفت چون پیل کفک‏افگنان

سر گور و آهو ز تن برکنان‏

ز چنگال یوزان همه دشت غرم

دریده بر و دل پر از داغ و گرم‏

همه گردن گور زخم کمند

چه بیژن چه طهمورث دیو بند

تذروان بچنگال باز اندرون

چکان از هوا بر سمن برگ خون‏

بدین سان همى راه بگذاشتند

همه دشت را باغ پنداشتند

دسته‌ها
داستان بیژن و منیژه

دادخواهى ارمانیان از خسرو

چو کى‏خسرو آمد بکین خواستن

جهان ساز نو خواست آراستن‏

ز توران زمین گم شد آن تخت و گاه

بر آمد بخورشید بر تاج شاه‏

بپیوست با شاه ایران سپهر

بر آزادگان بر بگسترد مهر

زمانه چنان شد که بود از نخست

بآب وفا روى خسرو بشست‏

بجویى که یک روز بگذشت آب

نسازد خردمند ازو جاى خواب‏

چو بهرى ز گیتى برو گشت راست

که کین سیاوش همى باز خواست‏

ببگماز بنشست یک روز شاد

ز گردان لشکر همى کرد یاد

بدیبا بیاراسته گاه شاه

نهاده بسر بر کیانى کلاه‏

دسته‌ها
داستان بیژن و منیژه

داستان بیژن و منیژه

شبى چون شبه روى شسته بقیر

نه بهرام پیدا نه کیوان نه تیر

دگر گونه آرایشى کرد ماه

بسیچ گذر کرد بر پیشگاه‏

شده تیره اندر سراى درنگ

میان کرده باریک و دل کرده تنگ‏

ز تاجش سه بهره شده لاژورد

سپرده هوا را بزنگار و گرد

سپاه شب تیره بر دشت و راغ

یکى فرش گسترده از پرّ زاغ‏

نموده ز هر سو بچشم اهرمن

چو مار سیه باز کرده دهن‏

چو پولاد زنگار خورده سپهر

تو گفتى بقیر اندر اندود چهر

دسته‌ها
رستم

بازگشتن رستم به ایران زمین

چو ببرید رستم سر دیو پست

بران باره پیل پیکر نشست‏

به پیش اندر آورد یک سر گله

بنه هرچ کردند ترکان یله‏

همى رفت با پیل و با خواسته

وزو شد جهان یک سر آراسته‏

زره چون بشاه آمد این آگهى

که برگشت رستم بدان فرهى‏

از ایدر میان را بدان کرد بند

کجا گور گیرد بخمّ کمند

کنون دیو و پیل آمدستش بچنگ

بخشکى پلنگ و بدریا نهنگ‏

نیابد گذر شیر بر تیغ اوى

همان دیو و هم مردم کینه جوى‏

پذیره شدن را بیاراست شاه

بسر بر نهادند گردان کلاه‏

دسته‌ها
رستم

آمدن افراسیاب به دیدار اسپان خویش و کشتن رستم اکوان دیو را

چو باد از شگفتى هم اندر شتاب

بدیدار اسپ آمد افراسیاب‏

بجایى که هر سال چوپان گله

بران دشت و آن آب کردى یله‏

خود و دو هزار از یل نامدار

رسیدند تازان بران مرغزار

ابا باده و رود و گردان بهم

بدان تا کند بر دل اندیشه کم‏

چو نزدیک آن مرغزاران رسید

ز اسپان و چوپان نشانى ندید

یکایک خروشیدن آمد ز دشت

همه اسپ یک بر دگر بر گذشت‏

ز خاک پى رخش بر سرکشان

پدید آمد از دور پیدا نشان‏

دسته‌ها
رستم

افگندن اکوان دیو، رستم را به دریا

چو اکوانش از دور خفته بدید

یکى باد شد تا بر او رسید

زمین گرد ببرید و برداشتش

ز هامون بگردون بر افراشتش‏

غمى شد تهمتن چو بیدار شد

سر پر خرد پر ز پیکار شد

چو رستم بجنبید بر خویشتن

بدو گفت اکوان که اى پیل تن‏

یکى آرزو کن که تا از هوا

کجات آید افگندن اکنون هوا

سوى آبت اندازم ار سوى کوه

کجا خواهى افتاد دور از گروه‏

چو رستم بگفتار او بنگرید

هوا در کف دیو واژونه دید

دسته‌ها
رستم

جستن رستم، دیو را

برون شد بنخچیر چون نرّه شیر

کمندى بدست اژدهایى بزیر

بدشتى کجا داشت چوپان گله

و زان سو گذر داشت گور یله‏

سه روزش همى جست در مرغزار

همى کرد بر گرد اسپان شکار

چهارم بدیدش گرازان بدشت

چو باد شمالى برو بر گذشت‏

درخشنده زرّین یکى باره بود

بچرم اندرون زشت پتیاره بود

برانگیخت رخش دلاور ز جاى

چو تنگ اندر آمد دگر شد براى‏

چنین گفت کین را نباید فگند

بباید گرفتن بخمّ کمند

دسته‌ها
کیخسرو

جنگ رستم با اکوان دیو

تو بر کردگار روان و خرد

ستایش گزین تا چه اندر خورد

ببین اى خردمند روشن روان

که چون باید او را ستودن توان‏

همه دانش ما به بیچارگیست

به بیچارگان بر بباید گریست‏

تو خستو شو آن را که هست و یکیست

روان و خرد را جزین راه نیست‏

ایا فلسفه دان بسیار گوى

بپویم براهى که گویى مپوى‏

دسته‌ها
کیخسرو

خواستن خسرو رستم را براى جنگ اکوان دیو

سخنگوى دهقان چنین کرد یاد

که یک روز کى‏خسرو از بامداد

بیاراست گلشن بسان بهار

بزرگان نشستند با شهریار

چو گودرز و چون رستم و گستهم

چو بر زین گرشاسپ از تخم جم‏

چو گیو و چو رهام کار آزماى

چو گرگین و خرّاد فرخنده راى‏

چو از روز یک ساعت اندر گذشت

بیامد بدرگاه چوپان ز دشت‏

که گورى پدید آمد اندر گله

چو شیرى که از بند گردد یله‏

همان رنگ خورشید دارد درست

سپهرش بزرّ آب گویى بشست‏

یکى بر کشیده خط از یال اوى

ز مشک سیه تا بدنبال اوى‏

دسته‌ها
کیخسرو

بازگشتن رستم به سیستان

تهمتن بیک ماه نزدیک شاه

همى بود با جام در پیشگاه‏

ازان پس چنین گفت با شهریار

که اى پر هنر نامور تاج دار

جهاندار با دانش و نیک خوست

و لیکن مرا چهر زال آرزوست‏

در گنج بگشاد شاه جهان

ز پر مایه چیزى که بودش نهان‏

ز یاقوت و ز تاج و انگشترى

ز دینار و ز جامه ششترى‏

پرستار با افسر و گوشوار

همان جعد مویان سیمین عذار

طبقهاى زرین پر از مشک و عود

دو نعلین زرین و زرین عمود