ازان پس بگرز گران دست برد
بزرگش همان و همان بود خرد
چنان شد درو دشت آوردگاه
که شد تنگ بر مور و بر پشه راه
ز بس کشته و خسته شد جوى خون
یکى بىسر و دیگرى سرنگون
چُنان بخت تابنده تاریک شد
همانا بشب روز نزدیک شد
بر آمد یکى ابر و بادى سیاه
بشد روشنایى ز خورشید و ماه
سر از پاى دشمن ندانست باز
بیابان گرفتند و راه دراز
نگه کرد پیران بدان کارزار
چنان تیز برگشتن روزگار