همى رفت پیران پر از درد و بیم
شد از کار رستم دلش بدو نیم
بیامد بنزدیک ایران سپاه
خروشید کاى مهتر رزم خواه
شنیدم کزین لشکر بىشمار
مرا یاد کردى بهنگام کار
خرامیدم از پیش آن انجمن
بدین انجمن تا چه خواهى ز من
بدو گفت رستم که نام تو چیست
بدین آمدن راى و کام تو چیست
چنین داد پاسخ که پیران منم
سپهدار این شیر گیران منم
ز هومان ویسه مرا خواستى
بخوبى زبان را بیاراستى