قلون بستد آن مهر و تازان چو غرو
بیامد ز شهر کشان تا بمرو
همى بود تا روز بهرام شد
که بهرام را آن نه پدرام شد
بخانه درون بود با یک رهى
نهاده برش نار و سیب و بهى
قلون رفت تنها بدرگاه اوى
بدربان چنین گفت کاى نامجوى
من از دخت خاقان فرستادهام
نه جنگى کسىام نه آزادهام
یکى راز گفت آن زن پارسا
بدان تا بگویم بدین پادشا