دسته‌ها
بهرام چوبینه

کشته شدن بهرام چوبینه به دست قلون

قلون بستد آن مهر و تازان چو غرو

بیامد ز شهر کشان تا بمرو

همى بود تا روز بهرام شد

که بهرام را آن نه پدرام شد

بخانه درون بود با یک رهى

نهاده برش نار و سیب و بهى‏

قلون رفت تنها بدرگاه اوى

بدربان چنین گفت کاى نامجوى‏

من از دخت خاقان فرستاده‏ام

نه جنگى کسى‏ام نه آزاده‏ام‏

یکى راز گفت آن زن پارسا

بدان تا بگویم بدین پادشا

دسته‌ها
خسرو پرویز

گفتگوى قیصر با فیلسوفان

ز بیگانه قیصر بپرداخت جاى

پر اندیشه بنشست با رهنماى‏

بموبد چنین گفت کاین داد خواه

ز گیتى گرفتست ما را پناه‏

بسازیم تا او بنیرو شود

و زان کهتر بد بى‏آهو شود

بقیصر چنین گفت پس رهنماى

که از فیلسوفان پاکیزه راى‏

بباید تنى چند بیدار دل

که بندد با ما بدین کار دل‏

فرستاد کس قیصر نامدار

برفتند زان فیلسوفان چهار

دسته‌ها
خسرو پرویز

فرستادن خسرو خراد برزین را به نزد خاقان و چاره کردن او از کشتن بهرام چوبینه را

چو آگاهى آمد بشاه بزرگ

که از بیشه بیرون خرامید گرگ‏

سپاهى بیاورد بهرام گرد

که از آسمان روشنایى ببرد

بخرّاد برزین چنین گفت شاه

که بگزین برین کار بر چار ماه‏

یکى سوى خاقان بى‏مایه پوى

سخن هرچ دانى که باید بگوى‏

بایران و نیران تو داناترى

همان بر زبان بر تواناترى‏

در گنج بگشاد و چندان گهر

بیاورد شمشیر و زرین کمر

دسته‌ها
خسرو پرویز

زادن شیرویه ، پسر خسرو به مرغوا

چو بر پادشاهیش شد پنج سال

بگیتى نبودش سراسر همال‏

ششم سال زان دخت قیصر چو ماه

یکى پورش آمد همانند شاه‏

نبود آن زمان رسم بانگ نماز

بگوش چنان پروریده بناز

یکى نام گفتى مر او را پدر

نهانى دگر آشکارا دگر

نهانى بگفتى بگوش اندرون

همى خواندى آشکارا برون‏

بگوش اندرون خواند خسرو قباد

همى گفت شیروى فرخ نژاد

چو شب کودک آمد گذشته سه پاس

بیامد بر خسرو اختر شناس‏

دسته‌ها
خسرو و شيرين

کشتن شیرین، مریم را و بند کردن خسرو شیروى را

ازان پس فزون شد بزرگى شاه

که خورشید شد آن کجا بود ماه‏

همه روز با دخت قیصر بدى

همو بر شبستانش مهتر بدى‏

ز مریم همى بود شیرین بدرد

همیشه ز رشکش دو رخساره زرد

بفرجام شیرین ورا زهر داد

شد آن نامور دخت قیصر نژاد

ازان چاره آگه نبد هیچ کس

که او داشت آن راز تنها و بس‏

چو سالى بر آمد که مریم بمرد

شبستان زرّین بشیرین سپرد

دسته‌ها
یزدگرد سوم

نامه یزدگرد به ماهوى سورى و به مرزبانان خراسان

دبیر جهان دیده را پیش خواند

دل آگنده بودش همه برفشاند

جهاندار چون کرد آهنگ مرو

بماهوى سورى کنارنگ مرو

یکى نامه بنوشت با درد و خشم

پر از آرزو دل پر از آب چشم‏

نخست آفرین کرد بر کردگار

خداوند دانا و پروردگار

خداوند گردنده بهرام و هور

خداوند پیل و خداوند مور

کند چون بخواهد ز ناچیز چیز

که آموزگارش نباید بنیز

دسته‌ها
متن کامل شاهنامه فردوسی

بدرود کردن کى‏خسرو به کنیزکان خود

کنیزک بدش چار چون آفتاب

ندیدى کسى چهر ایشان بخواب‏

ز پرده بتان را بر خویش خواند

همه راز دل پیش ایشان براند

که رفتیم اینک ز جاى سپنج

شما دل مدارید با درد و رنج‏

نبینید جاوید زین پس مرا

کزین خاک بیدادگر بس مرا

سوى داور پاک خواهم شدن

نبینم همى راه باز آمدن‏

بشد هوش زان چار خورشید چهر

خروشان شدند از غم و درد و مهر

شخودند روى و بکندند موى

گسستند پیرایه و رنگ و بوى‏

دسته‌ها
ایرج

آگاهى یافتن فریدون از کشته شدن ایرج

فریدون نهاده دو دیده براه

سپاه و کلاه آرزومند شاه‏

چو هنگام برگشتن شاه بود

پدر زان سخن خود کى آگاه بود

همى شاه را تخت پیروزه ساخت

همى تاج را گوهر اندر نشاخت‏

پذیره شدن را بیاراستند

مى و رود و رامشگران خواستند

تبیره ببردند و پیل از درش

ببستند آذین بهر کشورش‏

بزین اندرون بود شاه و سپاه

یکى گرد تیره بر آمد ز راه‏

هیونى برون آمد از تیره گرد

نشسته برو سوگوارى بدرد

دسته‌ها
زال

آمدن زال به نزد مهراب کابلى

چنان بد که روزى چنان کرد راى

که در پادشاهى بجنبد ز جاى‏

برون رفت با ویژه گردان خویش

که با او یکى بودشان راى و کیش‏

سوى کشور هندوان کرد راى

سوى کابل و دنبر و مرغ و ماى

بهر جایگاهى بیاراستى

مى و رود و رامشگران خواستى

گشاده در گنج و افگنده رنج

بر آیین و رسم سراى سپنج

ز زابل بکابل رسید آن زمان

گرازان و خندان و دل شادمان‏

یکى پادشا بود مهراب نام

زبردست با گنج و گسترده کام‏

دسته‌ها
زال

پژوهش کردن موبدان از زال

چنین گفت پس شاه گردن فراز

کزین هر چه گفتید دارید راز

بخواند آن زمان زال را شهریار

کز و خواست کردن سخن خواستار

بدان تا بپرسند از و چند چیز

نهفته سخنهاى دیرینه نیز

نشستند بیدار دل بخردان

همان زال با نامور موبدان‏

بپرسید مر زال را موبدى

ازین تیز هش راه بین بخردى‏

که از ده و دو تاى سرو سهى

که رستست شاداب با فرهى‏