داستان رستم و شغاد
کشتن رستم، شغاد را و مردن
چو با خستگى چشمها برگشاد
بدید آن بد اندیش روى شغاد
بدانست کان چاره و راه اوست
شغاد فریبنده بد خواه اوست
بدو گفت کاى مرد بدبخت و شوم
ز کار تو ویران شد آباد بوم
پشیمانى آید ترا زین سخن
بپیچى ازین بد نگردى کهن
برو با فرامرز و یکتاه باش
بجان و دل او را نکو خواه باش
چنین پاسخ آورد ناکس شغاد
که گردون گردان ترا داد داد
تو چندین چه نازى بخون ریختن
بایران بتاراج و آویختن
ز کابل نخواهى دگر بار سیم
نه شاهان شوند از تو زین پس به بیم
چو با خستگى چشمها برگشاد
بدید آن بد اندیش روى شغاد
بدانست کان چاره و راه اوست
شغاد فریبنده بد خواه اوست
بدو گفت کاى مرد بدبخت و شوم
ز کار تو ویران شد آباد بوم
پشیمانى آید ترا زین سخن
بپیچى ازین بد نگردى کهن
برو با فرامرز و یکتاه باش
بجان و دل او را نکو خواه باش
چنین پاسخ آورد ناکس شغاد
که گردون گردان ترا داد داد
تو چندین چه نازى بخون ریختن
بایران بتاراج و آویختن
ز کابل نخواهى دگر بار سیم
نه شاهان شوند از تو زین پس به بیم
که آمد که بر تو سر آید زمان
شوى کشته در دام آهرمنان
هم انگه سپهدار کابل ز راه
بدشت اندر آمد ز نخچیرگاه
گو پیل تن را چنان خسته دید
همان خستگیهاش نابسته دید
بدو گفت کاى نامدار سپاه
چه بودت برین دشت نخچیرگاه
شوم زود چندى پزشک آورم
ز درد تو خونین سرشک آورم
مگر خستگیهات گردد درست
نباید مرا رخ بخوناب شست
تهمتن چنین داد پاسخ بدوى
که اى مرد بد گوهر چاره جوى
سر آمد مرا روزگار پزشک
تو بر من مپالاى خونین سرشک
فراوان نمانى سر آید زمان
کسى زنده بر نگذرد باسمان
نه من بیش دارم ز جمشید فر
که ببرید بیور میانش به ار
نه از آفریدون و ز کىقباد
بزرگان و شاهان فرّخ نژاد
گلوى سیاوش بخنجر برید
گروى زره چون زمانش رسید
همه شهریاران ایران بدند
برزم اندرون نرّه شیران بدند
برفتند و ما دیرتر ماندیم
چو شیر ژیان بر گذر ماندیم
فرامرز پور جهان بین من
بیاید بخواهد ز تو کین من
چنین گفت پس با شغاد پلید
که اکنون که بر من چنین بد رسید
ز ترکش برآور کمان مرا
بکار آور آن ترجمان مرا
بزه کن بنه پیش من با دو تیر
نباید که آن شیر نخچیرگیر
ز دشت اندر آید ز بهر شکار
من اینجا فتاده چنین نابکار
ببیند مرا زو گزند آیدم
کمانى بود سودمند آیدم
ندرّد مگر ژنده شیرى تنم
زمانى بود تن بخاک افگنم
شغاد آمد آن چرخ را بر کشید
بزه کرد و یک بارش اندر کشید
بخندید و پیش تهمتن نهاد
بمرگ برادر همى بود شاد
تهمتن بسختى کمان بر گرفت
بدان خستگى تیرش اندر گرفت
برادر ز تیرش بترسید سخت
بیامد سپر کرد تن را درخت
درختى بدید از برابر چنار
بروبر گذشته بسى روزگار
میانش تهى بار و برگش بجاى
نهان شد پسش مرد ناپاک راى
چو رستم چنان دید بفراخت دست
چنان خسته از تیر بگشاد شست
درخت و برادر بهم بر بدوخت
بهنگام رفتن دلش برفروخت
شغاد از پس زخم او آه کرد
تهمتن برو درد کوتاه کرد
بدو گفت رستم ز یزدان سپاس
که بودم همه ساله یزدان شناس
ازان پس که جانم رسیده بلب
برین کین ما بر نبگذشت شب
مرا زور دادى که از مرگ پیش
ازین بىوفا خواستم کین خویش
بگفت این و جانش برآمد ز تن
برو زار و گریان شدند انجمن
زواره بچاهى دگر در بمرد
سوارى نماند از بزرگان و خرد