اردشیر بابکان

دانستن اردشیر راز کرم و به کار بردن شیوه‏ها براى رسیدن به آن

پر اندیشه بود آن شب از کرم شاه

چو بنشست خورشید بر جایگاه‏

سپه بر گرفت از لب آبگیر

سوى پارس آمد دمان اردشیر

پس لشکر او بیامد سپاه

ز هر سو گرفتند بر شاه راه‏

بکشتند هر کس که بد نامدار

همى تاختند از پس شهریار

خروش آمد از پس که اى بخت کرم

که رخشنده بادا سر از تخت کرم‏

همى هر کسى گفت کاینت شگفت

کزین هر کس اندازه باید گرفت‏

بیامد گریزان و دل پر نهیب

همى تاخت اندر فراز و نشیب‏

پر اندیشه بود آن شب از کرم شاه

چو بنشست خورشید بر جایگاه‏

سپه بر گرفت از لب آبگیر

سوى پارس آمد دمان اردشیر

پس لشکر او بیامد سپاه

ز هر سو گرفتند بر شاه راه‏

بکشتند هر کس که بد نامدار

همى تاختند از پس شهریار

خروش آمد از پس که اى بخت کرم

که رخشنده بادا سر از تخت کرم‏

همى هر کسى گفت کاینت شگفت

کزین هر کس اندازه باید گرفت‏

بیامد گریزان و دل پر نهیب

همى تاخت اندر فراز و نشیب‏

یکى شارستان دید جایى بزرگ

ازان سو براندند گردان چو گرگ‏

چو تنگ اندر آمد یکى خانه دید

بدر برد و برناى بیگانه دید

ببودند بر در زمانى بپاى

بپرسید زو این دو پاکیزه راى‏

که بى‏گه چنین از کجا رفته‏اید

که با گرد راهید و آشفته‏اید

بدو گفت زین سو گذشت اردشیر

ازو باز ماندیم بر خیره خیر

که بگریخت از کرم و ز هفتواد

و زان بى‏هنر لشکر بد نژاد

بجستند از جاى هر دو جوان

پر از درد گشتند و تیره روان‏

فرود آوریدندش از پشت زین

بران مهتران خواندند آفرین‏

یکى جاى خرم بپیراستند

پسندیده خوانى بیاراستند

نشستند با شاه گردان بخوان

پرستش گرفتند هر دو جوان‏

بآواز گفتند کاى سرفراز

غم و شادمانى نماند دراز

نگه کن که ضحّاک بیدادگر

چه آورد زان تخت شاهى بسر

هم افراسیاب آن بد اندیش مرد

کزو بُد دل شهریاران بدرد

سکندر که آمد برین روزگار

بکشت آنک بد در جهان شهریار

برفتند و زیشان بجز نام زشت

نماند و نیابند خرّم بهشت‏

نماند همین نیز بر هفتواد

بپیچد بفرجام این بد نژاد

ز گفتار ایشان دل شهریار

چنان تازه شد چون گل اندر بهار

خوش آمدش گفتار آن دلنواز

بکرد آشکارا و بنمود راز

که فرزند ساسان منم اردشیر

یکى پند باید مرا دلپذیر

چه سازیم با کرم و با هفتواد

که نام و نژادش بگیتى مباد

سپهدار ایران چو بگشاد راز

جوانانش بردند هر دو نماز

بگفتند هر دو که نوشه بدى

همیشه ز تو دور دست بدى‏

تن و جان ما پیش تو بنده باد

همیشه روان تو پاینده باد

سخنها که پرسیدى از ما درست

بگوییم تا چاره سازى نخست‏

تو در جنگ با کرم و با هفتواد

بسنده نه اى گر نه پیچى ز داد

یکى جاى دارند بر تیغ کوه

بدو اندرون کرم و گنج و گروه‏

بپیش اندرون شهر و دریا بپشت

دژى بر سر کوه و راهى درشت‏

همان کرم کز مغز آهرمنست

جهان آفریننده را دشمنست‏

همى کرم خوانى بچرم اندرون

یکى دیو جنگیست ریزنده خون‏

سخنها چو بشنید زو اردشیر

همه مهر جوینده و دلپذیر

بدیشان چنین گفت کآرى رواست

بدو نیک ایشان مرا با شماست‏

جوانان ورا پاسخ آراستند

دل هوشمندش بپیراستند

که ما بندگانیم پیشت بپاى

همیشه بنیکى ترا رهنماى‏

ز گفتار ایشان دلش گشت شاد

همى رفت پیروز و دل پر ز داد

چو بر داشت ز انجا جهاندار شاه

جوانان برفتند با او براه‏

همى رفت روشن دل و یاد گیر

سر افراز تا خوره اردشیر

چو بر شاه بر شد سپاه انجمن

بزرگان فرزانه و راى زن‏

بر آسود یک چند و روزى بداد

بیامد سوى مهرک نوش زاد

چو مهرک بیاراست رفتن بجنگ

جهان کرد بر خویشتن تار و تنگ‏

بجهرم چو نزدیک شد پادشا

نهان گشت زو مهرک بى‏وفا

دل پادشا پر ز پیکار شد

همى بود تا او گرفتار شد

بشمشیر هندى بزد گردنش

بآتش در انداخت بى‏سر تنش‏

هرانکس کزان تخمه آمد بمشت

بخنجر هم اندر زمانش بکشت‏

مگر دخترى کان نهان گشت ز وى

همه شهر ازو گشت پر جست و جوى‏

نمایش بیشتر

نوشته های مشابه

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *