یکى لشکرى از مداین براند
که روى زمین جز بدریا نماند
زمین کوه تا کوه یک سر سپاه
درفش جهاندار بر قلبگاه
یکى لشکرى سوى گرگان کشید
که گشت آفتاب از جهان ناپدید
بیاسود چندى ز بهر شکار
همى گشت در کوه و در مرغزار
بسغد اندرون بود خاقان که شاه
بگرگان همى راى زد با سپاه
ز خویشان ارجاسب و افراسیاب
شده سغد یک سر چو دریاى آب
همى گفت خاقان سپاه مرا
زمین بر نتابد کلاه مرا
از ایدر سپه سوى ایران کشیم
و ز ایران بدشت دلیران کشیم
همه خاک ایران بچین آوریم
همان تازیان را بدین آوریم