زال

راى زدن سام با موبدان بر کار زال

چو برخاست از خواب با موبدان

یکى انجمن کرد با بخردان‏

گشاد آن سخن بر ستاره شمر

که فرجام این بر چه باشد گذر

دو گوهر چو آب و چو آتش بهم

بر آمیخته باشد از بن ستم

همانا که باشد بروز شمار

فریدون و ضحاک را کارزار

از اختر بجوئید و پاسخ دهید

همه کار و کردار فرخ نهید

ستاره شناسان بروز دراز

همى ز آسمان باز جستند راز

بدیدند و با خنده پیش آمدند

که دو دشمن از بخت خویش آمدند

چو برخاست از خواب با موبدان

یکى انجمن کرد با بخردان‏

گشاد آن سخن بر ستاره شمر

که فرجام این بر چه باشد گذر

دو گوهر چو آب و چو آتش بهم

بر آمیخته باشد از بن ستم

همانا که باشد بروز شمار

فریدون و ضحاک را کارزار

از اختر بجوئید و پاسخ دهید

همه کار و کردار فرخ نهید

ستاره شناسان بروز دراز

همى ز آسمان باز جستند راز

بدیدند و با خنده پیش آمدند

که دو دشمن از بخت خویش آمدند

بسام نریمان ستاره شمر

چنین گفت کاى گرد زرّین کمر

ترا مژده از دخت مهراب و زال

که باشند هر دو بشادى همال‏

ازین دو هنرمند پیلى ژیان

بیاید ببندد بمردى میان‏

جهان زیر پاى اندر آرد بتیغ

نهد تخت شاه از بر پشت میغ‏

ببرّد پى بد سگالان ز خاک

بروى زمین بر نماند مغاک‏

نه سگسار ماند نه مازندران

زمین را بشوید بگرز گران

بخواب اندر آرد سر دردمند

ببندد در جنگ و راه گزند

بدو باشد ایرانیان را امید

از و پهلوان را خرام و نوید

پى باره‏اى کو چماند بجنگ

بمالد برو روى جنگى پلنگ

خنک پادشاهى که هنگام او

زمانه بشاهى برد نام او

چو بشنید گفتار اختر شناس

بخندید و پذرفت از یشان سپاس‏

ببخشیدشان بى‏کران زر و سیم

چو آرامش آمد بهنگام بیم

فرستاده زال را پیش خواند

ز هر گونه با او سخنها براند

بگفتش که با او بخوبى بگوى

که این آرزو را نبد هیچ روى‏

و لیکن چو پیمان چنین بد نخست

بهانه نشاید به بیداد جست‏

من اینک بشبگیر ازین رزمگاه

سوى شهر ایران گذارم سپاه‏

فرستاده را داد چندى درم

بدو گفت خیره مزن هیچ دم‏

گسى کردش و خود براه ایستاد

سپاه و سپهبد از آن کار شاد

ببستند از آن گرگساران هزار

پیاده بزارى کشیدند خوار

دو بهره چو از تیره شب در گذشت

خروش سواران بر آمد ز دشت‏

همان ناله کوس با کرّه ناى

بر آمد ز دهلیز پرده سراى‏

سپهبد سوى شهر ایران کشید

سپه را بنزد دلیران کشید

فرستاده آمد دوان سوى زال

ابا بخت پیروز و فرخنده فال‏

گرفت آفرین زال بر کردگار

بران بخشش گردش روزگار

درم داد و دینار درویش را

نوازنده شد مردم خویش را

نمایش بیشتر

نوشته های مشابه

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

همچنین ببینید

بستن