زال

رسیدن سام و دستان به کابل

بگوید که آمد سپهبد ز راه

ابا زال با پیل و چندى سپاه‏

فرستاده تازان بکابل رسید

خروشى بر آمد چنانچون سزید

چنان شاد شد شاه کابلستان

ز پیوند خورشید زابلستان

که گفتى همى جان بر افشاندند

ز هر جاى رامشگران خواندند

بزد ناى مهراب و بر بست کوس

بیاراست لشکر چو چشم خروس‏

ابا ژنده پیلان و رامشگران

زمین شد بهشت از کران تا کران‏

ز بس گونه‏گون پرنیانى درفش

چه سرخ و سپید و چه زرد و بنفش‏

بگوید که آمد سپهبد ز راه

ابا زال با پیل و چندى سپاه‏

فرستاده تازان بکابل رسید

خروشى بر آمد چنانچون سزید

چنان شاد شد شاه کابلستان

ز پیوند خورشید زابلستان

که گفتى همى جان بر افشاندند

ز هر جاى رامشگران خواندند

بزد ناى مهراب و بر بست کوس

بیاراست لشکر چو چشم خروس‏

ابا ژنده پیلان و رامشگران

زمین شد بهشت از کران تا کران‏

ز بس گونه‏گون پرنیانى درفش

چه سرخ و سپید و چه زرد و بنفش‏

چه آواى ناى و چه آواى چنگ

خروشیدن بوق و آواى زنگ

تو گفتى مگر روز انجامش است

یکى رستخیز است گر رامش است

همى رفت ازین گونه تا پیش سام

فرود آمد از اسپ و بگذارد گام‏

گرفتش جهان پهلوان در کنار

بپرسیدش از گردش روزگار

شه کابلستان گرفت آفرین

چه بر سام و بر زال زر همچنین‏

نشست از بر باره تیز رو

چو از کوه سر بر کشد ماه نو

یکى تاج زرّین نگارش گهر

نهاد از بر تارک زال زر

بکابل رسیدند خندان و شاد

سخنهاى دیرینه کردند یاد

همه شهر ز آواى هندى دراى

ز نالیدن بربط و چنگ و ناى‏

تو گفتى دد و دام رامشگرست

زمانه بآرایشى دیگرست‏

بش و یال اسپان کران تا کران

براندوده پر مشک و پر زعفران‏

برون رفت سیندخت با بندگان

میان بسته سیصد پرستندگان‏

مر آن هر یکى را یکى جام زر

بدست اندرون پر ز مشک و گهر

همه سام را آفرین خواندند

پس از جام گوهر بر افشاندند

بدان جشن هر کس که آمد فراز

شد از خواسته یک بیک بى‏نیاز

بخندید و سیندخت را سام گفت

که رودابه را چند خواهى نهفت‏

بدو گفت سیندخت هدیه کجاست

اگر دیدن آفتاب هواست‏

چنین داد پاسخ بسیندخت سام

که از من بخواه آنچه آیدت کام‏

برفتند تا خانه زرنگار

کجا اندرو بود خرّم بهار

نگه کرد سام اندران ماه روى

یکایک شگفتى بماند اندروى‏

ندانست کش چون ستاید همى

برو چشم را چون گشاید همى‏

بفرمود تا رفت مهراب پیش

ببستند عقدى بر آیین و کیش‏

بیک تختشان شاد بنشاندند

عقیق و زبرجد برافشاندند

سر ماه با افسر نام دار

سر شاه با تاج گوهر نگار

بیاورد پس دفتر خواسته

یکى نسخت گنج آراسته‏

برو خواند از گنجها هر چه بود

که گوش آن نیارست گفتى شنود

برفتند از آنجا بجاى نشست

ببودند یک هفته با مى بدست‏

و ز ایوان سوى باغ رفتند باز

سه هفته بشادى گرفتند ساز

بزرگان کشورش با دست‏بند

کشیدند بر پیش کاخ بلند

سر ماه سام نریمان برفت

سوى سیستان روى بنهاد تفت‏

ابا زال و با لشکر و پیل و کوس

زمانه رکاب ورا داد بوس

عمارى و بالاى و هودج بساخت

یکى مهد تا ماه را در نشاخت‏

چو سیندخت و مهراب و پیوند خویش

سوى سیستان روى کردند پیش‏

برفتند شادان دل و خوش منش

پر از آفرین لب ز نیکى کنش‏

رسیدند پیروز تا نیمروز

چنان شاد و خندان و گیتى فروز

یکى بزم سام آنگهى ساز کرد

سه روز اندران بزم بگماز کرد

پس آنگاه سیندخت آنجا بماند

خود و لشکرش سوى کابل براند

سپرد آن زمان پادشاهى بزال

برون برد لشکر بفرخنده فال‏

سوى گرگساران شد و باختر

درفش خجسته بر افراخت سر

شوم گفت کان پادشاهى مراست

دل و دیده با ما ندارند راست‏

منوچهر منشور آن شهر بر

مرا داد و گفتا همى دار و خور

بترسم ز آشوب بدگوهران

بویژه ز گردان مازندران‏

بشد سام یک زخم و بنشست زال

مى و مجلس آراست و بفراخت یال‏

نمایش بیشتر

نوشته های مشابه

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

همچنین ببینید

بستن