دسته‌ها
باب دوم در احسان

زبان دانی آمد به صاحبدلی

زبان دانی آمد به صاحبدلی

که محکم فرومانده ام در گلی

یکی سفله را ده درم بر من است

که دانگی از او بر دلم ده من است

همه شب پریشان از او حال من

همه روز چون سایه دنبال من

بکرد از سخنهای خاطر پریش

درون دلم چون در خانه ریش

خدایش مگر تا ز مادر بزاد

جز این ده درم چیز دیگر نداد

ندانسته از دفتر دین الف

نخوانده بجز باب لاینصرف

خور از کوه یک روز سر بر نزد

که این قلتبان حلقه بر در نزد

در اندیشه ام تا کدامم کریم

از آن سنگدل دست گیرد به سیم

شنید این سخن پیر فرخ نهاد

درستی دو، در آستینش نهاد

زر افتاد در دست افسانه گوی

برون رفت ازان جا چو زر تازه روی

یکی گفت: شیخ این ندانی که کیست؟

بر او گر بمیرد نباید گریست

گدایی که بر شیر نر زین نهد

ابو زید را اسب و فرزین نهد

بر آشفت عابد که خاموش باش

تو مرد زبان نیستی، گوش باش

اگر راست بود آنچه پنداشتم

ز خلق آبرویش نگه داشتم

وگر شوخ چشمی و سالوس کرد

الا تا نپنداری افسوس کرد

که خود را نگه داشتم آبروی

ز دست چنان گر بزی یاوه گوی

بد و نیک را بذل کن سیم و زر

که این کسب خیرست و آن دفع شر

خنک آن که در صحبت عاقلان

بیاموزد اخلاق صاحبدلان

گرت عقل و رای است و تدبیر و هوش

به عزت کنی پند سعدی به گوش

که اغلب در این شیوه دارد مقال

نه در چشم و زلف و بناگوش و خال

.

دسته‌ها
باب دوم در احسان

به ره بر یکی پیشم آمد جوان

به ره بر یکی پیشم آمد جوان

بتگ در پیش گوسفندی دوان

بدو گفتم این ریسمان است و بند

که می آرد اندر پیت گوسفند

سبک طوق و زنجیر از او باز کرد

چپ و راست پوییدن آغاز کرد

بَره از پیش همچنان می دوید

که خود خورده بود از کف او خوید

چو باز آمد از عیش و بازی بجای

مرا دید و گفت ای خداوند رای

نه این ریسمان می برد با منش

که احسان کمندی است در گردنش

به لطفی که دیده ست پیل دمان

نیارد همی حمله بر پیلبان

بدان را نوازش کن ای نیکمرد

که سگ پاس دارد چو نان تو خورد

بر آن مرد کُندست دندان یوز

که مالد زبان بر پنیرش دو روز

.

دسته‌ها
باب ششم در قناعت

شکم صوفیی را زبون کرد و فرج

شکم صوفیی را زبون کرد و فرج

دو دینار بر هر دوان کرد خرج

یکی گفتش از دوستان در نهفت

چه کردی بدین هر دو دینار؟ گفت

به دیناری از پشت راندم نشاط

به دیگر، شکم را کشیدم سماط

فرومایگی کردم و ابلهی

که این پر نگشت ونشد آن تهی

غذا گر لطیف است و گر سرسری

چو دیرت به دست اوفتد خوش خوری

سر آنگه به بالین نهد هوشمند

که خوابش به قهر آورد در کمند

مجال سخن تا نیابی مگوی

چو میدان نبینی نگهدار گوی

وز اندازه بیرون، مرو پیش زن

نه دیوانه ای تیغ بر خود مزن

به بی رغبتی شهوت انگیختن

به رغبت بود خون خود ریختن

برو اندرونی بدست آر پاک

شکم پر نخواهد شد الا به خاک

.

دسته‌ها
باب دوم در احسان

شنیدم که مغروری از کبر مست

شنیدم که مغروری از کبر مست

در خانه بر روی سائل ببست

به کنجی درون رفت و بنشست

مرد جگر گرم و آه از تف سینه سرد

شنیدش یکی مرد پوشیده چشم

بپرسیدش از موجب کین و خشم

فرو گفت و بگریست بر خاک کوی

جفائی کزان شخصش آمد به روی

بگفت ای فلان ترک آزار کن

یک امشب به نزد من افطار کن

اگر بوسه بر خاک مردان زنی

به مردی که پیش آیدت روشنی

کسانی که پوشیده چشم دلند

همانا کز این توتیا غافلند

چو برگشته دولت ملامت شنید

سر انگشت حسرت به دندان گزید

که شهباز من صید دام تو شد

مرا بود دولت به نام تو شد

کسی چون بدست آورد جره باز

فرو برده چون موش دندان به آز؟

.

دسته‌ها
باب دوم در احسان

بگفتیم در باب احسان بسی

بگفتیم در باب احسان بسی

ولیکن نه شرط است با هرکسی

بخور مردم آزار را خون و مال

که از مرغ بد کنده به پر و بال

یکی را که با خواجه ی تست جنگ

به دستش چرا می دهی چوب و سنگ؟

برانداز بیخی که خار آورد

درختی بپرور که بار آورد

کسی را بده پایه ی مهتران

که بر کهتران سر ندارد گران

مبخشای بر هر کجا ظالمی است

که رحمت بر او جور بر عالمی است

جهان سوز را کشته بهتر چراغ

یکی به در آتش که خلقی به داغ

هر آن کس که بر دزد رحمت کند

به بازوی خود کاروان می زند

جفا پیشگان را بده سر بباد

ستم بر ستم پیشه عدل است و داد

.

دسته‌ها
باب ششم در قناعت

یکی نیشکر داشت در طیفری

یکی نیشکر داشت در طیفری

چپ و راست گردیده بر مشتری

به صاحبدلی گفت در کنج ده

که بستان و چون دست یابی بده

بگفت آن خردمند زیبا سرشت

جوابی که بر دیده باید نبشت

تو را صبر بر من نباشد مگر

ولیکن مرا باشد از نیشکر

حلاوت ندارد شکر در نیش

چو باشد تقاضای تلخ از پیش

.

دسته‌ها
باب دوم در احسان

یکی را خری در گل افتاده بود

یکی را خری در گل افتاده بود

ز سوداش خون در دل افتاده بود

بیابان و باران و سرما و سیل

فرو هشته ظلمت بر آفاق ذیل

همه شب در این غصه تا بامداد

سقط گفت و نفرین و دشنام داد

نه دشمن برست از زبانش نه دوست

نه سلطان که این بوم و برزان اوست

قضا را خداوند آن پهن دشت

در آن حال منکر بر او برگذشت

شنید این سخنهای دور از صواب

نه صبر شنیدن، نه روی جواب

به چشم سیاست در او بنگریست

که سودای این بر من از بهر چیست؟

یکی گفت شاها به تیغش بزن

ز روی زمین بیخ عمرش بکن

نگه کرد سلطان عالی محل

خودش در بلا دیدو خر در وحل

ببخشود بر حال مسکین مرد

فرو خورد خشم سخنهای سرد

زرش داد و اسب و قبا پوستین

چه نیکو بود مهر در وقت کین

یکی گفتش ای پیر بی عقل و هوش

عجب رستی از قتل، گفتا خموش

اگر من بنالیدم از درد خویش

وی انعام فرمود در خورد خویش

بدی را بدی سهل باشد جزا

اگر مردی احسن الی من اسا

.

دسته‌ها
باب دوم در احسان

ندانم که گفت این حکایت به من

ندانم که گفت این حکایت به من

که بوده است فرماندهی در یمن

ز نام آوران گوی دولت ربود

که در گنج بخشی نظیرش نبود

توان گفت او را سحاب کرم

که دستش چو باران فشاندی درم

کسی نام حاتم نبردی برش

که سودا نرفتی از او بر سرش

که چند از مقالات آن باد سنج

که نه ملک دارد نه فرمان نه گنج

شنیدم که جشنی ملوکانه ساخت

چو چنگ اندر آن بزم خلقی نواخت

در ذکر حاتم کسی باز کرد

دگر کس ثنا کردن آغاز کرد

حسد مرد را بر سر کینه داشت

یکی را به خون خوردنش بر گماشت

که تا هست حاتم در ایام من

نخواهد به نیکی شدن نام من

بلا جوی راه بنی طی گرفت

به کشتن جوانمرد را پی گرفت

جوانی به ره پیشباز آمدش

کز او بوی انسی فراز آمدش

نکو روی و دانا و شیرین زبان

بر خویش برد آن شبش میهمان

کرم کرد و غم خورد و پوزش نمود

بد اندیش را دل به نیکی ربود

نهادش سحر بوسه بر دست و پای

که نزدیک ما چند روزی بپای

بگفتا نیارم شد این جا مقیم

که در پیش دارم مهمی عظیم

بگفت ار نهی با من اندر میان

چو یاران یکدل بکوشم به جان

به من دار گفت، ای جوانمرد، گوش

که دانم جوانمرد را پرده پوش

در این بوم حاتم شناسی مگر

که فرخنده رای است و نیکو سیر؟

سرش پادشاه یمن خواسته ست

ندانم چه کین در میان خاسته ست!

گرم ره نمایی بدان جا که اوست

همین چشم دارم ز لطف تو دوست

بخندید برنا که حاتم منم

سر اینک جدا کن به تیغ از تنم

نباید که چون صبح گردد

سفید گزندت رسد یا شوی ناامید

چو حاتم به آزادگی سر نهاد

جوان را برآمد خروش از نهاد

به خاک اندر افتاد و بر پای جست

گهش خاک بوسید و گه پای و دست

بینداخت شمشیر و ترکش نهاد

چو بیچارگان دست بر کش نهاد

که گر من گلی بر وجودت زنم

به نزدیک مردان نه مردم، زنم

دو چشمش ببوسید و در بر گرفت

وزان جا طریق یمن بر گرفت

ملک در میان دو ابروی مرد

بدانست حالی که کاری نکرد

بگفتا بیا تا چه داری خبر

چرا سر نبستی به فتراک بر؟

مگر بر تو نا مآوری حمله کرد

نیاوردی از ضعف تاب نبرد؟

جوانمرد شاطر زمین بوسه داد

ملک را ثنا گفت و تمکین نهاد

که دریافتم حاتم نامجوی

هنرمند و خوش منظر و خوبروی

جوانمرد و صاحب خرد دیدمش

به مردانگی فوق خود دیدمش

مرا بار لطفش دو تا کرد پشت

به شمشیر احسان و فضلم بکشت

بگفت آنچه دید از کرمهای وی

شهنشه ثنا گفت بر آل طی

فرستاده را داد مهری درم

که مهرست بر نام حاتم کرم

مر او را سزد گر گواهی دهند

که معنی و آوازه اش همرهند

.

دسته‌ها
باب ششم در قناعت

یکی را ز مردان روشن ضمیر

یکی را ز مردان روشن ضمیر

امیر ختن داد طاقی حریر

نپوشید و بوسید آنجا زمین

که بر شاه عالم هزار آفرین

ز شادی چو گلبرگ خندان شکفت

نپوشید و دستش ببوسید و گفت:

چه خوب است تشریف شاه ختن

وز او خوب تر خرقه ی خویشتن

گر آزاده ای بر زمین خسب و بس

مکن بهر قالی زمین بوس کس

.

دسته‌ها
باب دوم در احسان

شنیدم که مردی است پاکیزه بوم

شنیدم که مردی است پاکیزه بوم

شناسا و رهرو در اقصای روم

من و چند سالوک صحرا نورد

برفتیم قاصد به دیدار مرد

سرو چشم هر یک ببوسید و دست

به تمکین و عزت نشاند و نشست

زرش دیدم و زرع و شاگرد و رخت

ولی بی مروت چوبی بر درخت

به لطف و لبق گرم رو مرد بود

ولی دیگدانش عجب سرد بود

همه شب نبودش قرار هجوع

ز تسبیح و تهلیل و ما را ز جوع

سحرگه میان بست و در باز کرد

همان لطف و پرسیدن آغاز کرد

یکی بد که شیرین و خوش طبع بود

که با ما مسافر در آن ربع بود

مرا بوسه گفتا به تصحیف ده

که درویش را توشه از بوسه به

به خدمت منه دست بر کفش

من مرا نان ده و کفش بر سر بزن

به ایثار مردان سبق برده اند

نه شب زنده داران دل مرده اند

همین دیدم از پاسبان تتار

دل مرده وچشم شب زنده دار

کرامت جوانمردی و نان دهی است

مقالات بیهوده طبل تهی است

قیامت کسی بینی اندر بهشت

که معنی طلب کرد و دعوی بهشت

به معنی توان کرد دعوی درست

دم بی قدم تکیه گاهی است سست

.