دسته‌ها
داستان رستم و اسفندیار

پاسخ دادن رستم بهمن را

چو بشنید رستم ز بهمن سخن

پر اندیشه شد نامدار کهن‏

چنین گفت کآرى شنیدم پیام

دلم شد بدیدار تو شادکام‏

ز من پاسخ این بر باسفندیار

که اى شیر دل مهتر نامدار

هر انکس که دارد روانش خرد

سر مایه کارها بنگرد

چو مردى و پیروزى و خواسته

ورا باشد و گنج آراسته‏

بزرگى و گردى و نام بلند

بنزد گرانمایگان ارجمند

بگیتى بران سان که اکنون تویى

نباید که دارى سر بدخویى‏

بباشیم بر داد و یزدان پرست

نگیریم دست بدى را بدست‏

سخن هرچ برگفتنش روى نیست

درختى بود کش بر و بوى نیست‏

و گر جان تو بسپرد راه آز

شود کار بى‏سود بر تو دراز

دسته‌ها
داستان رستم و اسفندیار

چاره ساختن سیمرغ، رستم را

ببودند هر دو بران راى مند

سپهبد بر آمد ببالا بلند

از ایوان سه مجمر پر آتش ببرد

برفتند با او سه هشیار و گرد

فسونگر چو بر تیغ بالا رسید

ز دیبا یکى پرّ بیرون کشید

ز مجمر یکى آتشى برفروخت

ببالاى آن پرّ لختى بسوخت‏

چو پاسى ازان تیره شب درگذشت

تو گفتى چو آهن سیاه ابر گشت‏

همانگه چو مرغ از هوا بنگرید

درخشیدن آتش تیز دید

نشسته برش زال با درد و غم

ز پرواز مرغ اندر آمد دژم‏

بشد پیش با عود زال از فراز

ستودش فراوان و بردش نماز

بپیشش سه مجمر پر از بوى کرد

ز خون جگر بر دو رخ جوى کرد

دسته‌ها
داستان رستم و اسفندیار

بازگشتن بهمن

ز رستم چو بشنید بهمن سخن

روان گشت با موبد پاک تن‏

تهمتن زمانى بره در بماند

زواره فرامرز را پیش خواند

کز ایدر بنزدیک دستان شوید

بنزد مه کابلستان شوید

بگویید کاسفندیار آمدست

جهان را یکى خواستار آمدست‏

بایوانها تخت زرّین نهید

برو جامه خسرو آیین نهید

چنان هم که هنگام کاوس شاه

ازان نیز پر مایه‏تر پایگاه‏

بسازید چیزى که باید خورش

خورشهاى خوب از پى پرورش‏

که نزدیک ما پور شاه آمدست

پر از کینه و رزمخواه آمدست‏

گوى نامدارست و شاهى دلیر

نیندیشد از جنگ یک دشت شیر

دسته‌ها
داستان رستم و اسفندیار

بازگشتن رستم به جنگ اسفندیار

سپیده همانگه ز که بر دمید

میان شب تیره اندر چمید

بپوشید رستم سلیح نبرد

همى از جهان آفرین یاد کرد

چو آمد بر لشکر نامدار

که کین جوید از رزم اسفندیار

بدو گفت برخیز ازین خواب خوش

بر آویز با رستم کینه کش‏

چو بشنید آوازش اسفندیار

سلیح جهان پیش او گشت خوار

چنین گفت پس با پشوتن که شیر

بپیچد ز چنگال مرد دلیر

گمانى نبردم که رستم ز راه

بایوان کشد ببر و گبر و کلاه‏

همان بارکش رخش زیر اندرش

ز پیکان نبود ایچ پیدا برش‏

دسته‌ها
داستان رستم و اسفندیار

رسیدن رستم و اسفندیار با یکدیگر

بفرمود کاسپ سیه زین کنید

ببالاى او زین زرّین کنید

پس از لشکر نامور صد سوار

برفتند با فرّخ اسفندیار

بیامد دمان تا لب هیرمند

بفتراک بر گرد کرده کمند

ازین سو خروشى بر آورد رخش

و زان روى اسپ یل تاج بخش‏

چنین تا رسیدند نزدیک آب

بدیدار هر دو گرفته شتاب‏

تهمتن ز خشک اندر آمد برود

پیاده شد و داد یل را درود

پس از آفرین گفت کز یک خداى

همى خواستم تا بود رهنماى‏

که با نامداران بدین جایگاه

چنین تندرست آید و با سپاه‏

نشینیم یک جاى و پاسخ دهیم

همى در سخن راى فرّخ نهیم‏

دسته‌ها
داستان رستم و اسفندیار

تیر انداختن رستم اسفندیار را به چشم

بدانست رستم که لابه بکار

نیاید همى پیش اسفندیار

کمان را بزه کرد و آن تیر گز

که پیکانش را داده بد آب رز

همى راند تیر گز اندر کمان

سر خویش کرده سوى آسمان‏

همى گفت کاى پاک دادار هور

فزاینده دانش و فرّ و زور

همى بینى این پاک جان مرا

توان مرا هم روان مرا

که چندین بپیچم که اسفندیار

مگر سر بپیچاند از کارزار

تو دانى که بیداد کوشد همى

همى جنگ و مردى فروشد همى‏

ببادافره این گناهم مگیر

توى آفریننده ماه و تیر

دسته‌ها
داستان رستم و اسفندیار

نخواندن اسفندیار رستم را به مهمانى

چو رستم برفت از لب هیرمند

پر اندیشه شد نامدار بلند

پشوتن که بد شاه را رهنماى

بیامد هم انگه بپرده سراى‏

چنین گفت با او یل اسفندیار

که کارى گرفتیم دشخوار خوار

بایوان رستم مرا کار نیست

ورا نزد من نیز دیدار نیست‏

همان گر نیاید نخوانمش نیز

گر از ما یکى را بر آید قفیز

دل زنده از کشته بریان شود

سر از آشناییش گریان شود

پشوتن بدو گفت کاى نامدار

برادر که یابد چو اسفندیار

بیزدان که دیدم شما را نخست

که یک نامور با دگر کین نجست‏

دسته‌ها
داستان رستم و اسفندیار

اندرز کردن اسفندیار رستم را

چنین گفت با رستم اسفندیار

که اکنون سر آمد مرا روزگار

تو اکنون مپرهیز و خیز ایدر آى

که ما را دگرگونه‏تر گشت راى‏

مگر بشنوى پند و اندرز من

بدانى سر مایه و ارز من‏

بکوشى و آن را بجاى آورى

بزرگى برین رهنماى آورى‏

تهمتن بگفتار او داد گوش

پیاده بیامد برش با خروش‏

همى ریخت از دیدگان آب گرم

همى مویه کردش بآواى نرم‏

چو دستان خبر یافت از رزمگاه

ز ایوان چو باد اندر آمد براه‏

ز خانه بیامد بدشت نبرد

دو دیده پر از آب و دل پر ز درد

زواره فرامرز چون بیهشان

برفتند چندى ز گردنکشان‏

دسته‌ها
داستان رستم و اسفندیار

پوزش کردن اسفندیار از ناخواندن رستم به مهمانى

نشست از بر رخش چون پیل مست

یکى گرزه گاو پیکر بدست‏

بیامد دمان تا بنزدیک آب

سپه را بدیدار او بد شتاب‏

هرانکس که از لشکر او را بدید

دلش مهر و پیوند او برگزید

همى گفت هر کس که این نامدار

نماند بکس جز بسام سوار

برین کوهه زین که آهنست

همان رخش گویى که آهرمنست‏

اگر هم نبردش بود ژنده پیل

بر افشاند از تارک پیل نیل‏

کسى مرد ازین سان بگیتى ندید

نه از نامداران پیشین شنید

خرد نیست اندر سر شهریار

که جوید ازین نامور کارزار

دسته‌ها
داستان رستم و اسفندیار

آوردن پشوتن گاسونه اسفندیار نزد گشتاسپ

یکى نغز تابوت کرد آهنین

بگسترد فرشى ز دیباى چین‏

بیندود یک روى آهن بقیر

پراگند بر قیر مشک و عبیر

ز دیباى زربفت کردش کفن

خروشان برو نامدار انجمن‏

ازان پس بپوشید روشن برش

ز پیروزه بر سر نهاد افسرش‏

سر تنگ تابوت کردند سخت

شد آن بارور خسروانى درخت‏

چل اشتر بیاورد رستم گزین

ز بالا فروهشته دیباى چین‏

دو اشتر بدى زیر تابوت شاه

چپ و راست پیش و پس اندر سپاه‏

همه خسته روى و همه کنده موى

زبان شاه گوى و روان شاه جوى‏