دسته‌ها
داستان رستم و اسفندیار

آغاز داستان رستم و اسفندیار

کنون خورد باید مى خوشگوار

که مى بوى مشک آید از جویبار

هوا پر خروش و زمین پر ز جوش

خنک آنک دل شاد دارد بنوش‏

درم دارد و نقل و جام نبید

سر گوسفندى تواند برید

مرا نیست فرّخ مر آن را که هست

ببخشاى بر مردم تنگ دست‏

همه بوستان زیر برگ گلست

همه کوه پر لاله و سنبلست‏

بپالیز بلبل بنالد همى

گل از ناله او ببالد همى‏

چو از ابر بینم همى باد و نم

ندانم که نرگس چرا شد دژم‏

شب تیره بلبل نخسپد همى

گل از باد و باران بجنبد همى‏

دسته‌ها
داستان رستم و اسفندیار

ستایش کردن اسفندیار نژاد خویش را

چو از رستم اسفندیار این شنید

بخندید و شادان دلش بر دمید

بدو گفت ازین رنج و کردار تو

شنیدم همه درد و تیمار تو

کنون کارهایى که من کرده‏ام

ز گردنکشان سر بر آورده‏ام‏

نخستین کمر بستم از بهر دین

تهى کردم از بت‏پرستان زمین‏

کس از جنگ جویان گیتى ندید

که از کشتگان خاک شد ناپدید

نژاد من از تخم گشتاسپست

که گشتاسپ از تخم لهراسپست‏

که لهراسپ بد پور اورند شاه

که او را بدى از مهان تاج و گاه‏

هم اورند از گوهر کى پشین

که کردى پدر بر پشین آفرین‏

دسته‌ها
داستان رستم و اسفندیار

سخن اسفندیار با مادرش کتایون

ز بلبل شنیدم یکى داستان

که بر خواند از گفته باستان‏

که چون مست باز آمد اسفندیار

دژم گشته از خانه شهریار

کتایون قیصر که بد مادرش

گرفته شب و روز اندر برش‏

چو از خواب بیدار شد تیره شب

یکى جام مى خواست و بگشاد لب‏

چنین گفت با مادر اسفندیار

که با من همى بد کند شهریار

مرا گفت چون کین لهراسپ شاه

بخواهى بمردى ز ارجاسپ شاه‏

همان خواهران را بیارى ز بند

کنى نام ما را بگیتى بلند

جهان از بدان پاک بى‏خو کنى

بکوشى و آرایشى نو کنى‏

همه پادشاهى و لشکر تراست

همان گنج با تخت و افسر تراست‏

دسته‌ها
داستان رستم و اسفندیار

ستایش کردن رستم پهلوانى خود را

چنین گفت رستم باسفندیار

که کردار ماند ز ما یادگار

کنون داد ده باش و بشنو سخن

ازین نامبردار مرد کهن‏

اگر من نرفتى بمازندران

بگردن بر آورده گرز گران‏

کجا بسته بد گیو و کاوس و طوس

شده گوش کر یک سر از بانگ کوس‏

که کندى دل و مغز دیو سپید

که دارد ببازوى خویش این امید

سر جادوان را بکندم ز تن

ستودان ندیدند و گور و کفن‏

ز بند گران بردمش سوى تخت

شد ایران بدو شاد و او نیکبخت‏

دسته‌ها
داستان رستم و اسفندیار

خواستن اسفندیار پادشاهى از پدر

چو بگذشت شب گرد کرده عنان

بر آورد خورشید رخشان سنان‏

نشست از بر تخت زر شهریار

بشد پیش او فرّخ اسفندیار

همى بود پیشش پرستار فش

پر اندیشه و دست کرده بکش‏

چو در پیش او انجمن شد سپاه

ز نام‏آوران و ز گردان شاه‏

همه موبدان پیش او بر رده

ز اسپهبدان پیش او صف زده‏

پس اسفندیار آن یل پیل تن

بر آورد از درد آنگه سخن‏

بدو گفت شاها انوشه بدى

توى بر زمین فرّه ایزدى‏

دسته‌ها
داستان رستم و اسفندیار

مى خوردن رستم با اسفندیار

چنین پاسخ آوردش اسفندیار

که گفتار بیشى نیاید بکار

شکم گرسنه روز نیمى گذشت

ز گفتار پیکار بسیار گشت‏

بیارید چیزى که دارید خوان

کسى را که بسیار گوید مخوان‏

چو بنهاد رستم بخوردن گرفت

بماند اندران خوردن اندر شگفت‏

یل اسفندیار و گوان یک سره

ز هر سو نهادند پیشش بره‏

بفرمود مهتر که جام آورید

بجاى مى پخته خام آورید

ببینیم تا رستم اکنون ز مى

چه گوید چه آرد ز کاوس کى‏

بیاورد یک جام مى میگسار

که کشتى بکردى بر و بر گذار

دسته‌ها
داستان رستم و اسفندیار

پاسخ دادن گشتاسپ پسر را

بفرزند پاسخ چنین داد شاه

که از راستى بگذرى نیست راه‏

ازین بیش کردى که گفتى تو کار

که یار تو بادا جهان کردگار

نبینم همى دشمنى در جهان

نه در آشکارا نه اندر نهان‏

که نام تو یابد نه پیچان شود

چه پیچان همانا که بى‏جان شود

بگیتى ندارى کسى را همال

مگر بى‏خرد نامور پور زال‏

که او راست تا هست زاولستان

همان بست و غزنین و کاولستان‏

بمردى همى ز آسمان بگذرد

همى خویشتن کهترى نشمرد

که بر پیش کاوس کى بنده بود

ز کى‏خسرو اندر جهان زنده بود

دسته‌ها
داستان رستم و اسفندیار

بازگشتن رستم به ایوان خود

چو رستم بدر شد ز پرده سراى

زمانى همى بود بر در بپاى‏

بکریاس گفت اى سراى امید

خنک روز کاندر تو بد جمّشید

همایون بدى گاه کاوس کى

همان روز کى‏خسرو نیک پى‏

در فرّهى بر تو اکنون ببست

که بر تخت تو ناسزایى نشست‏

شنید این سخنها یل اسفندیار

پیاده بیامد بر نامدار

برستم چنین گفت کاى سرگراى

چرا تیز گشتى بپرده سراى‏

سزد گر برین بوم زابلستان

نهد دانشى نام غلغلستان‏

که مهمان چو سیر آید از میزبان

بزشتى برد نام پالیزبان‏

دسته‌ها
داستان رستم و اسفندیار

پند دادن کتایون اسفندیار را

کتایون چو بشنید شد پر ز خشم

بپیش پسر شد پر از آب چشم‏

چنین گفت با فرّخ اسفندیار

که اى از کیان جهان یادگار

ز بهمن شنیدم که از گلستان

همى رفت خواهى بزابلستان‏

ببندى همى رستم زال را

خداوند شمشیر و گوپال را

ز گیتى همى پند مادر نیوش

ببد تیز مشتاب و چندین مکوش‏

سوارى که باشد بنیروى پیل

ز خون راند اندر زمین جوى نیل‏

بدرّد جگرگاه دیو سپید

ز شمشیر او گم کند راه شید

همان ماه هاماوران را بکشت

نیارست گفتن کس او را درشت‏

دسته‌ها
داستان رستم و اسفندیار

پند دادن زال رستم را

چو بشنید دستان ز رستم سخن

پر اندیشه شد جان مرد کهن‏

بدو گفت کاى نامور پهلوان

چه گفتى کزان تیره گشتم روان‏

تو تا بر نشستى بزین نبرد

نبودى مگر نیک دل راد مرد

همیشه دل از رنج پرداخته

بفرمان شاهان سر افراخته‏

بترسم که روزت سر آید همى

گر اختر بخواب اندر آید همى‏

همى تخم دستان ز بن بر کنند

زن و کودکان را بخاک افگنند

بدست جوانى چو اسفندیار

اگر تو شوى کشته در کارزار

نماند بزاولستان آب و خاک

بلندى بر و بوم گردد مغاک‏