داستان رستم و اسفندیار

گریختن رستم به بالاى کوه

کمان بر گرفتند و تیر خدنگ

ببردند از روى خورشید رنگ‏

ز پیکان همى آتش افروختند

ببر بر زره را همى دوختند

دل شاه ایران بدان تنگ شد

بروها و چهرش پر آژنگ شد

چو او دست بردى بسوى کمان

نرستى کس از تیر او بى‏گمان‏

برنگ طبر خون شدى این جهان

شدى آفتاب از نهیبش نهان‏

یکى چرخ را بر کشید از شگاع

تو گفتى که خورشید شد در شراع‏

بتیرى که پیکانش الماس بود

زره پیش او همچو قرطاس بود

چو او از کمان تیر بگشاد شست

تن رستم و رخش جنگى بخست‏

بر رخش ازان تیرها گشت سست

نبد باره و مرد جنگى درست‏

کمان بر گرفتند و تیر خدنگ

ببردند از روى خورشید رنگ‏

ز پیکان همى آتش افروختند

ببر بر زره را همى دوختند

دل شاه ایران بدان تنگ شد

بروها و چهرش پر آژنگ شد

چو او دست بردى بسوى کمان

نرستى کس از تیر او بى‏گمان‏

برنگ طبر خون شدى این جهان

شدى آفتاب از نهیبش نهان‏

یکى چرخ را بر کشید از شگاع

تو گفتى که خورشید شد در شراع‏

بتیرى که پیکانش الماس بود

زره پیش او همچو قرطاس بود

چو او از کمان تیر بگشاد شست

تن رستم و رخش جنگى بخست‏

بر رخش ازان تیرها گشت سست

نبد باره و مرد جنگى درست‏

همى تاخت بر گردش اسفندیار

نیامد برو تیر رستم بکار

فرود آمد از رخش رستم چو باد

سر نامور سوى بالا نهاد

همان رخش رخشان سوى خانه شد

چنین با خداوند بیگانه شد

ببالا ز رستم همى رفت خون

بشد سست و لرزان که بیستون‏

بخندید چون دیدش اسفندیار

بدو گفت کاى رستم نامدار

چرا گم شد آن نیروى پیل مست

ز پیکان چرا پیل جنگى بخست‏

کجا رفت آن مردى و گرز تو

برزم اندرون فرّه و برز تو

گریزان ببالا چرا برشدى

چو آواز شیر ژیان بشندى‏

چرا پیل جنگى چو روباه گشت

ز رزمت چنین دست کوتاه گشت‏

تو آنى که دیو از تو گریان شدى

دد از تفّ تیغ تو بریان شدى‏

زواره پى رخش ناگه بدید

کزان رود با خستگى در کشید

سیه شد جهان پیش چشمش برنگ

خروشان همى تاخت تا جاى جنگ‏

تن مرد جنگى چنان خسته دید

همه خستگیهاش نابسته دید

بدو گفت خیز اسپ من برنشین

که پوشد ز بهر تو خفتان کین‏

بدو گفت رو پیش دستان بگوى

کزین دوده سام شد رنگ و بوى‏

نگه کن که تا چاره کار چیست

برین خستگیها بر آزار کیست‏

که گر من ز پیکان اسفندیار

شبى را سر آرم بدین روزگار

چنان دانم اى زال کامروز من

ز مادر بزادم بدین انجمن‏

چو رفتى همى چاره رخش ساز

من آیم کنون گر بمانم دراز

زواره ز پیش برادر برفت

دو دیده سوى رخش بنهاد تفت‏

بپستى همى بود اسفندیار

خروشید کاى رستم نامدار

ببالا چنین چند باشى بپاى

که خواهد بدن مر ترا رهنماى‏

کمان بفگن از دست و ببر بیان

برآهنج و بگشاى تیغ از میان‏

پشیمان شو و دست را ده ببند

کزین پس تو از من نیابى گزند

بدین خستگى نزد شاهت برم

ز کردارها بى‏گناهت برم‏

و گر جنگ جویى تو اندرز کن

یکى را نگهبان این مرز کن‏

گناهى که کردى ز یزدان بخواه

سزد گر بپوزش ببخشد گناه‏

مگر دادگر باشدت رهنماى

چو بیرون شوى زین سپنجى سراى‏

چنین گفت رستم که بیگاه شد

ز رزم و ز بد دست کوتاه شد

شب تیره هرگز که جوید نبرد

تو اکنون بدین رامشى بازگرد

من اکنون چنین سوى ایوان شوم

بیاسایم و یک زمان بغنوم‏

ببندم همه خستگیهاى خویش

بخوانم کسى را که دارم بپیش‏

زواره فرامرز و دستان سام

کسى را ز خویشان که دارند نام‏

بسازم کنون هرچ فرمان تست

همه راستى زیر پیمان تست‏

بدو گفت رویین تن اسفندیار

که اى برمنش پیر ناسازگار

تو مردى بزرگى و زور آزماى

بسى چاره دانى و نیرنگ و راى‏

بدیدم همه فرّ و زیب ترا

نخواهم که بینم نشیب ترا

بجان امشبى دادمت زینهار

بایوان رسى کام کژّى مخار

سخن هرچ پذرفتى آن را بکن

ازین پس مپیماى با من سخن‏

بدو گفت رستم که ایدون کنم

چو بر خستگیها بر افسون کنم‏

چو برگشت از رستم اسفندیار

نگه کرد تا چون رود نامدار

چو بگذشت مانند کشتى برود

همى داد تن را ز یزدان درود

همى گفت کاى داور داد و پاک

گر از خستگیها شوم من هلاک‏

که خواهد ز گردنکشان کین من

که گیرد دل و راه و آیین من‏

چو اسفندیار از پسش بنگرید

بران روى رودش بخشکى بدید

همى گفت کین را مخوانید مرد

یکى ژنده پیلست با دار و برد

گذر کرد پر خستگیها بر آب

ازان زخم پیکان شده پر شتاب‏

شگفتى بمانده بد اسفندیار

همى گفت کاى داور کامگار

چنان آفریدى که خود خواستى

زمان و زمین را بیاراستى‏

بدانگه که شد نامور باز جاى

پشوتن بیامد ز پرده سراى‏

ز نوش آذر گرد و ز مهرنوش

خروشیدنى بود با درد و جوش‏

سراپرده شاه پر خاک بود

همه جامه مهتران چاک بود

فرود آمد از باره اسفندیار

نهاد آن سر سرکشان بر کنار

همى گفت زارا دو گرد جوان

که جانتان شد از کالبد با توان‏

چنین گفت پس با پشوتن که خیز

برین کشتگان آب چندین مریز

که سودى نبینم ز خون ریختن

نشاید بمرگ اندر آویختن‏

همه مرگ را ایم برنا و پیر

برفتن خرد بادمان دستگیر

بتابوت زرّین و در مهد ساج

فرستادشان زى خداوند تاج‏

پیامى فرستاد نزد پدر

که آن شاخ راى تو آمد ببر

تو کشتى بآب اندر انداختى

ز رستم همى چاکرى ساختى‏

چو تابوت نوش آذر و مهر نوش

ببینى تو در آز چندین مکوش‏

بچرم اندر است گاو اسفندیار

ندانم چه راند بدو روزگار

نشست از بر تخت با سوک و درد

سخنهاى رستم همه یاد کرد

چنین گفت پس با پشوتن که شیر

بپیچد ز چنگال مرد دلیر

برستم نگه کردم امروز من

بران برز بالاى آن پیل تن‏

ستایش گرفتم بیزدان پاک

کزویست امّید و زو بیم و باک‏

که پروردگار آن چنان آفرید

بران آفرین کو جهان آفرید

چنین کارها رفت بر دست او

که دریاى چین بود تا شست او

همى بر کشیدى ز دریا نهنگ

بدم در کشیدى ز هامون پلنگ‏

بران سان بخستم تنش را بتیر

که از خون او خاک شد آبگیر

ز بالا پیاده به پیمان برفت

سوى رود با گبر و شمشیر تفت‏

بر آمد چنان خسته زان آبگیر

سراسر تنش پر ز پیکان تیر

بر آنم که چون او بایوان رسد

روانش ز ایوان بکیوان رسد

نمایش بیشتر

نوشته های مشابه

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

همچنین ببینید

بستن