رزم ايرانيان و تورانيان
رفتن فرود و تخواره به دیدن سپاه
برفتند پویان تخوار و فرود
جوان را سر بخت بر گرد بود
از افراز چون کژّ گردد سپهر
نه تندى بکار آید از بن نه مهر
گزیدند تیغ یکى بر ز کوه
که دیدار بد یک سر ایران گروه
جوان با تخوار سراینده گفت
که هر چت بپرسم نباید نهفت
کنارنگ و ز هرک دارد درفش
خداوند گوپال و زرّینه کفش
چو بینى به من نام ایشان بگوى
کسى را که دانى از ایران بروى
سواران رسیدند بر تیغ کوه
سپاه اندر آمد گروها گروه
برفتند پویان تخوار و فرود
جوان را سر بخت بر گرد بود
از افراز چون کژّ گردد سپهر
نه تندى بکار آید از بن نه مهر
گزیدند تیغ یکى بر ز کوه
که دیدار بد یک سر ایران گروه
جوان با تخوار سراینده گفت
که هر چت بپرسم نباید نهفت
کنارنگ و ز هرک دارد درفش
خداوند گوپال و زرّینه کفش
چو بینى به من نام ایشان بگوى
کسى را که دانى از ایران بروى
سواران رسیدند بر تیغ کوه
سپاه اندر آمد گروها گروه
سپردار با نیزهور سى هزار
همه رزمجوى از در کارزار
سوار و پیاده بزرّین کمر
همه تیغ دار و همه نیزهور
ز بس ترگ زرّین و زرّین درفش
ز گوپال زرّین و زرّینه کفش
تو گفتى به کان اندرون زر نماند
بر آمد یکى ابر و گوهر فشاند
ز بانگ تبیره میان دو کوه
دل کرگس اندر هوا شد ستوه
چنین گفت کاکنون درفش مهان
بگو و مدار ایچ گونه نهان
بدو گفت کان پیل پیکر درفش
سواران و آن تیغهاى بنفش
کرا باشد اندر میان سپاه
چنین آلت ساز و این دستگاه
چو بشنید گفتار او را تخوار
چنین داد پاسخ که اى شهریار
پس پشت طوس سپهبد بود
که در کینه پیکار او بد بود
درفشى پس پشت او دیگرست
چو خورشید تابان بدو پیکرست
برادر پدر تست با فرّ و کام
سپهبد فریبرز کاوس نام
پسش ماه پیکر درفشى بزرگ
دلیران بسیار و گردى سترگ
ورا نام گستهم گژدهم خوان
که لرزان بود پیل ازو ز استخوان
پسش گرگ پیکر درفشى دراز
بگردش بسى مردم رزمساز
بزیر اندرش زنگه شاوران
دلیران و گردان و کنداوران
درفشى پرستار پیکر چو ماه
تنش لعل و جعد از حریر سیاه
ورا بیژن گیو راند همى
که خون بآسمان بر فشاند همى
درفشى کجا پیکرش هست ببر
همى بشکند زو میان هژبر
ورا گرد شیدوش دارد بپاى
چو کوهى همى اندر آید ز جاى
درفش گرازست پیکر گراز
سپاهى کمند افگن و رزم ساز
درفشى کجا پیکرش گاومیش
سپاه از پس و نیزه داران ز پیش
چنان دان که آن شهره فرهاد راست
که گویى مگر با سپهرست راست
درفشى کجا پیکرش دیزه گرگ
نشان سپهدار گیو سترگ
درفشى کجا شیر پیکر بزر
که گودرز کشواد دارد بسر
درفشى پلنگست پیکر گراز
پس ریونیزست با کام و ناز
درفشى کجا آهویش پیکرست
که نستوه گودرز با لشکرست
درفشى کجا غرم دارد نشان
ز بهرام گودرز کشوادگان
همه شیر مردند و گرد و سوار
یکایک بگویم درازست کار
چو یک یک بگفت از نشان گوان
بپیش فرود آن شه خسروان
مهان و کهان را همه بنگرید
ز شادى رخش همچو گل بشکفید
چو ایرانیان از بر کوهسار
بدیدند جاى فرود و تخوار
بر آشفت از یشان سپهدار طوس
فرو داشت بر جاى پیلان و کوس
چنین گفت کز لشکر نامدار
سوارى بباید کنون نیک یار
که جوشان شود زین میان گروه
برد اسپ تا بر سر تیغ کوه
ببیند که آن دو دلاور کیند
بران کوه سر بر ز بهر چیند
گر ایدونک از لشکر ما یکیست
زند بر سرش تازیانه دویست
و گر ترک باشند و پرخاش جوى
ببندد کشانش بیارد بروى
و گر کشته آید سپارد بخاک
سزد گر ندارد ازان بیم و باک
ورایدونک باشد ز کار آگهان
که بشمرد خواهد سپه را نهان
همانجا بدو نیم باید زدن
فرو هشتن از کوه باز آمدن