دسته‌ها
داستان بیژن و منیژه

آگاهى یافتن بیژن از آمدن رستم

منیژه بیامد بدان چاه سر

دوان و خورشها گرفته ببر

نوشته بدستار چیزى که برد

چنان هم که بستد ببیژن سپرد

نگه کرد بیژن بخیره بماند

ازان چاه خورشید رخ را بخواند

که اى مهربان از کجا یافتى

خورشها کزین گونه بشتافتى‏

بسا رنج و سختى کت آمد بروى

ز بهر منى در جهان پوى پوى‏

منیژه بدو گفت کز کاروان

یکى مایه ور مرد بازارگان‏

از ایران بتوران ز بهر درم

کشیده ز هر گونه بسیار غم‏

یکى مرد پاکیزه باهوش و فر

ز هر گونه با او فراوان گهر

دسته‌ها
داستان بیژن و منیژه

آمدن منیژه به پیش رستم

منیژه خبر یافت از کاروان

یکایک بشهر اندر آمد دوان‏

برهنه نوان دخت افراسیاب

بر رستم آمد دو دیده پر آب‏

برو آفرین کرد و پرسید و گفت

همى بآستین خون مژگان برفت‏

که بر خوردى از جان و ز گنج خویش

مبادت پشیمانى از رنج خویش‏

بکام تو بادا سپهر بلند

ز چشم بدانت مبادا گزند

هر امید دل را که بستى میان

ز رنجى که بردى مبادت زیان‏

همیشه خرد بادت آموزگار

خنک بوم ایران و خوش روزگار

چه آگاهى استت ز گردان شاه

ز گیو و ز گودرز و ایران سپاه‏

دسته‌ها
داستان بیژن و منیژه

رفتن رستم به شهر ختن به نزد پیران

چو سالار نوبت بیامد بدر

بشبگیر بستند گردان کمر

همه نیزه داران جنگ آوران

همه مرزبانان ناماوران‏

همه نیزه و تیر بار هیون

همه جنگ را دست شسته بخون‏

سپیده دمان گاه بانگ خروس

ببستند بر کوهه پیل کوس‏

تهمتن بیامد چو سرو بلند

بچنگ اندرون گرز و بر زین کمند

سپاه از پس پشت و گردان ز پیش

نهاده بکف بر همه جان خویش‏

برفت از در شاه با لشکرش

بسى آفرین خواند بر کشورش‏

چو نزدیکى مرز توران رسید

سران را ز لشکر همه برگزید

بلشکر چنین گفت پس پهلوان

که ایدر بباشید روشن روان‏

دسته‌ها
داستان بیژن و منیژه

آراستن رستم سپاه خویش

ز رستم بپرسید پس شهریار

که چون راند خواهى برین گونه کار

چه باید ز گنج و ز لشکر بخواه

که باید که با تو بیاید براه‏

بترسم ز بد گوهر افراسیاب

که بر جان بیژن بگیرد شتاب‏

یکى بادسارست دیو نژند

بسى خوانده افسون و نیرنگ و بند

بجنباندش اهرمن دل ز جاى

بیندازد آن تیغ زن را ز پاى‏

چنین گفت رستم بشاه جهان

که این کار ببسیچم اندر نهان‏

کلید چنین بند باشد فریب

نباید برین کار کردن نهیب‏

نه هنگام گرزست و تیغ و سنان

بدین کار باید کشیدن عنان‏

فراوان گهر باید و زرّ و سیم

برفتن پر امّید و بودن ببیم‏

دسته‌ها
داستان بیژن و منیژه

خواست کردن رستم گرگین را از شاه

چو گرگین نشان تهمتن شنید

بدانست کآمد غمش را کلید

فرستاد نزدیک رستم پیام

که اى تیغ بخت و وفا را نیام‏

درخت بزرگى و گنج وفا

در رادمردى و بند بلا

گرت رنج ناید ز گفتار من

سخن‏گسترانى ز کردار من‏

نگه کن بدین گنبد گوژپشت

که خیره چراغ دلم را بکشت‏

بتاریکى اندر مرا ره نمود

نوشته چنین بود بود آنچ بود

بر آتش نهم خویشتن پیش شاه

گر آمرزش آرد مرا زین گناه‏

دسته‌ها
داستان بیژن و منیژه

بزم کردن کى‏خسرو با پهلوانان

در باغ بگشاد سالار بار

نشستنگهى بود بس شاهوار

بفرمود تا تاج زرین و تخت

نهادند زیر گُلَفشان درخت‏

همه دیبه خسروانى بباغ

بگسترد و شد گُلسِتان چون چراغ‏

درختى زدند از بر گاه شاه

کجا سایه گسترد بر تاج و گاه‏

تنش سیم و شاخش ز یاقوت و زر

برو گونه‏گون خوشه هاى گهر

عقیق و زمرّد همه برگ و بار

فروهشته از تاج چون گوشوار

همه بار زرّین ترنج و بهى

میان ترنج و بهیها تهى‏

دسته‌ها
داستان بیژن و منیژه

آمدن رستم نزد خسرو

بروز چهارم گرفتند ساز

چو آمدش هنگام رفتن فراز

بفرمود رستم که بندید بار

سوى شاه ایران بسیچید کار

سواران گردنکش از کشورش

همه راه را ساخته بر درش‏

بیامد برخش اندر آورد پاى

کمر بست و پوشید رومى قباى‏

بزین اندر افگند گرز نیا

پر از جنگ سر دل پر از کیمیا

دسته‌ها
داستان بیژن و منیژه

بزم ساختن رستم از بهر گیو

و ز آنجا بایوان رستم شدند

بره بر همى راى رفتن زدند

چو آن نامه شاه رستم بخواند

ز گفتار خسرو بخیره بماند

ز بس آفرین جهاندار شاه

بد آن نامه بر پهلوان سپاه‏

بگیو آنگهى گفت بشناختم

بفرمان او راه را ساختم‏

بدانستم این رنج و کردار تو

کشیدن بهر کار تیمار تو

چه مایه ترا نزد من دستگاه

بهر کینه گاه اندرون کینه خواه‏

چه کین سیاوش چه مازندران

کمر بسته بر پیش جنگاوران‏

برین آمدن رنج برداشتى

چنین راه دشوار بگذاشتى‏

دسته‌ها
داستان بیژن و منیژه

بردن گیو نامه کى‏خسرو به نزد رستم

چو بر نامه بنهاد خسرو نگین

بشد گیو و بر شاه کرد آفرین‏

سواران دوده همه بر نشاند

بیزدان پناهید و لشکر براند

چو نخچیر از آنجا که بر داشتى

دو روزه بیک روزه بگذاشتى‏

بیابان گرفت و ره هیرمند

همى رفت پویان بسان نوند

بکوه و بصحرا نهادند روى

همى شد خلیده دل و راه جوى‏

چو از دیده گه دیده‏بانش بدید

سوى زابلستان فغان بر کشید

که آمد سوارى سوى هیرمند

سواران بگرد اندرش نیز چند

دسته‌ها
داستان بیژن و منیژه

نامه نوشتن خسرو به رستم

نویسنده نامه را پیش خواند

وزین داستان چند با او براند

برستم یکى نامه فرمود شاه

نوشتن ز مهتر سوى نیکخواه‏

که اى پهلوان زاده پر هنر

ز گردان لشکر برآورده سر

دل شهر یاران و پشت کیان

بفرمان هر کس کمر بر میان‏

توى از نیاکان مرا یادگار

همیشه کمر بسته کار زار

ترا داد گردون بمردى پلنگ

بدریا ز بیمت خروشان نهنگ‏

جهان را ز دیوان مازندران

بشستى و کندى بدان را سران‏

چه مایه سر تاج داران ز گاه

ربودى و بر کندى از پیشگاه‏