ز توران سپه برنهادند رخت
سلیح گرانمایه و تاج و تخت
خروش امد و ناله گاودم
جرس برکشیدند و رویینه خم
سوى شهر ایران نهادند روى
سپاهى بران گونه با رنگ و بوى
چو آگاهى آمد ز رستم بشاه
خروش آمد از شهر و ز بارگاه
از ایران تبیره بر آمد بابر
که آمد خداوند گوپال و ببر
یکى شادمانى بد اندر جهان
خنیده میان کهان و مهان
دل شاه شد چون بهشت برین
همى خواند بر کردگار آفرین
بفرمود تا پیل بردند پیش
بجنبید کىخسرو از جاى خویش