دسته‌ها
رزم ايرانيان و تورانيان

بازگشتن رستم به درگاه شاه

ز توران سپه برنهادند رخت

سلیح گرانمایه و تاج و تخت‏

خروش امد و ناله گاودم

جرس برکشیدند و رویینه خم‏

سوى شهر ایران نهادند روى

سپاهى بران گونه با رنگ و بوى‏

چو آگاهى آمد ز رستم بشاه

خروش آمد از شهر و ز بارگاه‏

از ایران تبیره بر آمد بابر

که آمد خداوند گوپال و ببر

یکى شادمانى بد اندر جهان

خنیده میان کهان و مهان‏

دل شاه شد چون بهشت برین

همى خواند بر کردگار آفرین‏

بفرمود تا پیل بردند پیش

بجنبید کى‏خسرو از جاى خویش‏

دسته‌ها
رزم ايرانيان و تورانيان

گریختن افراسیاب از رستم

چنین گفت پیران بافراسیاب

که شد روى گیتى چو دریاى آب‏

نگفتم که با رستم شوم دست

نشاید درین کشور ایمن نشست‏

ز خون جوانى که بد ناگریز

بخستى دل ما بپیکار تیز

چه باشى که با تو کس اندر نماند

بشد دیو پولاد و لشکر براند

همانا ز ایرانیان صد هزار

فزونست بر گستوانور سوار

بپیش اندرون رستم شیرگیر

زمین پر ز خون و هوا پر ز تیر

ز دریا و دشت و ز هامون و کوه

سپاه اندر آمد همه همگروه‏

چو مردم نماند آزمودیم دیو

چنین جنگ و پیکار و چندین غریو

دسته‌ها
رزم ايرانيان و تورانيان

کشتى گرفتن رستم و پولادوند

بکشتى گرفتن نهادند روى

دو گرد سر افراز و دو جنگجوى‏

بپیمان که از هر دو روى سپاه

بیارى نیاید کسى کینه‏خواه‏

میان سپه نیم فرسنگ بود

ستاره نظاره بران جنگ بود

چو پولادوند و تهمتن بهم

بر آویختند آن دو شیر دژم‏

همى دست سودند با یک با دگر

گرفته دو جنگى دوال کمر

چو شیده بر و یال رستم بدید

یکى باد سرد از جگر بر کشید

پدر را چنین گفت کین زورمند

که خوانى ورا رستم دیوبند

دسته‌ها
رزم ايرانيان و تورانيان

رزم رستم با پولادوند

چو بشنید رستم دژم گشت سخت

بلرزید برسان برگ درخت‏

بیامد بنزدیک پولادوند

ورا دید برسان کوه بلند

سپه را همه بیشتر خسته دید

و زان روى پرخاش پیوسته دید

بدل گفت کین روز ما تیره گشت

سر نامداران ما خیره گشت‏

همانا که بر گشت پرگار ما

غنوده شد آن بخت بیدار ما

بیفشارد ران رخش را تیز کرد

برآشفت و آهنگ آویز کرد

بدو گفت کاى دیو ناسازگار

ببینى کنون گردش روزگار

چو آواز رستم بگردان رسید

تهمتن یلان را پیاده بدید

دسته‌ها
رزم ايرانيان و تورانيان

رزم پولادوند با گیو و توس

چو بنمود خورشید تابان درفش

معصفر شد آن پرنیان بنفش‏

تبیره بر آمد ز درگاه شاه

بابر اندر آمد خروش سپاه‏

بپیش سپه بود پولادوند

بتن زورمند و ببازو کمند

چو صف بر کشیدند هر دو سپاه

هوا شد بنفش و زمین شد سیاه‏

تهمتن بپوشید ببر بیان

نشست از بر ژنده پیل ژیان‏

برآشفت و بر میمنه حمله برد

ز ترکان بیفگند بسیار گرد

دسته‌ها
رزم ايرانيان و تورانيان

نامه افراسیاب به پولادوند

از ایوان بدشت آمد افراسیاب

همى کرد بر جنگ جستن شتاب‏

بپیران بگفت آنچ بایست گفت

که راز بزرگان بباید نهفت‏

یکى نامه نزدیک پولادوند

بیاراى و ز راى بگشاى بند

بگویش که ما را چه آمد بسر

ازین نامور گرد پرخاشخر

اگر یارمندست چرخ بلند

بیاید بدین دشت پولادوند

بسى لشکر از مرز سقلاب و چین

نگونسار و حیران شدند اندرین‏

سپاهست بر سان کوه روان

سپهدارشان رستم پهلوان‏

دسته‌ها
رزم ايرانيان و تورانيان

آگاهى یافتن افراسیاب از کار سپاه

پس آگاهى آمد بافراسیاب

که آتش بر آمد ز دریاى آب‏

ز کاموس و منشور و خاقان چین

شکستى نو آمد بتوران زمین‏

از ایران یکى لشکر آمد بجنگ

که شد چرخ گردنده را راه تنگ‏

چهل روز یکسان همى جنگ بود

شب و روز گیتى بیک رنگ بود

ز گرد سواران نبود آفتاب

چو بیدار بخت اندر آمد بخواب‏

سرانجام زان لشکر بیشمار

سوارى نماند از در کارزار

بزرگان و آن نامور مهتران

ببستند یک سر ببند گران‏

بخوارى فگندند بر پشت پیل

سپه بود گرد آمده بر دو میل‏

دسته‌ها
رزم ايرانيان و تورانيان

پاسخ نامه رستم از کی خسرو

چو بگذشت ازین داستان روز چند

ز گردش بیاسود چرخ بلند

کس آمد بر شاه ایران سپاه

که آمد فریبرز کاوس شاه‏

پذیره شدش شاه کنداوران

ابا بوق و کوس و سپاهى گران‏

فریبرز نزدیک خسرو رسید

زمین را ببوسید کو را بدید

نگه کرد خسرو بران بستگان

هیونان و پیلان و آن خستگان‏

عنان را بپیچید و آمد براه

ز سر بر گرفت آن کیانى کلاه‏

فرود آمد و پیش یزدان بخاک

بغلتید و گفت اى جهاندار پاک‏

دسته‌ها
رزم ايرانيان و تورانيان

نامه نوشتن رستم به کى‏خسرو

دبیر جهان دیده را پیش خواند

سخن هرچ بایست با او براند

بفرمود تا نامه خسروى

ز عنبر نوشتند بر پهلوى‏

سر نامه کرد آفرین خداى

کجا هست و باشد همیشه بجاى‏

برازنده ماه و کیوان و هور

نگارنده فرّ و دیهیم و زور

سپهر و زمان و زمین آفرید

روان و خرد داد و دین آفرید

وزو آفرین باد بر شهریار

زمانه مبادا ازو یادگار

رسیدم بفرمان میان دو کوه

سپاه دو کشور شده همگروه‏

دسته‌ها
رزم ايرانيان و تورانيان

خواسته بخش کردن رستم

چنین گفت رستم بایرانیان

که اکنون بباید گشادن میان‏

بپیش جهاندار پیروزگر

نه گوپال باید نه بند کمر

همه سر بخاک سیه بر نهید

کزین پس همه تاج بر سر نهید

کزین نامداران یکى نیست کم

که اکنون شدستى دل ما دژم‏

چنین گفت رستم بگودرز و گیو

بدان نامداران و گردان نیو

چو آگاهى آمد بشاه جهان

بمن باز گفت این سخن در نهان‏

که طوس سپهبد بکوه آمدست

ز پیران و هومان ستوه آمدست‏

از ایران برفتیم با راى و هوش

بر آمد ز پیکار مغزم بجوش‏