داستان رستم و شغاد

سپاه کشیدن فرامرز به کین رستم و کشتن او شاه کابل را

فرامرز چون سوک رستم بداشت

سپه را همه سوى هامون گذاشت‏

در خانه پیل تن باز کرد

سپه را ز گنج پدر ساز کرد

سحرگه خروش آمد از کرّ ناى

هم از کوس و رویین و هندى دراى‏

سپاهى ز زابل بکابل کشید

که خورشید گشت از جهان ناپدید

چو آگاه شد شاه کابلستان

ازان نامداران زابلستان‏

سپاه پراگنده را گرد کرد

زمین آهنین شد هوا لاژورد

پذیره فرامرز شد با سپاه

بشد روشنایى ز خورشید و ماه‏

سپه را چو روى اندر آمد بروى

جهان شد پر آواز پرخاش جوى‏

فرامرز چون سوک رستم بداشت

سپه را همه سوى هامون گذاشت‏

در خانه پیل تن باز کرد

سپه را ز گنج پدر ساز کرد

سحرگه خروش آمد از کرّ ناى

هم از کوس و رویین و هندى دراى‏

سپاهى ز زابل بکابل کشید

که خورشید گشت از جهان ناپدید

چو آگاه شد شاه کابلستان

ازان نامداران زابلستان‏

سپاه پراگنده را گرد کرد

زمین آهنین شد هوا لاژورد

پذیره فرامرز شد با سپاه

بشد روشنایى ز خورشید و ماه‏

سپه را چو روى اندر آمد بروى

جهان شد پر آواز پرخاش جوى‏

ز انبوه پیلان و گرد سپاه

ببیشه درون شیر گم کرد راه‏

بر آمد یکى باد و گردى کبود

زمین ز آسمان هیچ پیدا نبود

بیامد فرامرز پیش سپاه

دو دیده نبرداشت از روى شاه‏

چو برخاست آواز کوس از دو روى

بى‏آرام شد مردم جنگجوى‏

فرامرز با خوار مایه سپاه

بزد خویشتن را بران قلبگاه‏

ز گرد سواران هوا تار شد

سپهدار کابل گرفتار شد

پراگنده شد آن سپاه بزرگ

دلیران زابل بکردار گرگ‏

ز هر سو بریشان کمین ساختند

پس لشکر اندر همى تاختند

بکشتند چندان ز گردان هند

هم از برمنش نامداران سند

که گل شد همى خاک آوردگاه

پراگنده شد هند و سندى سپاه‏

دل از مرز و ز خانه برداشتند

زن و کودک خرد بگذاشتند

تن مهتر کابلى پر ز خون

فگنده بصندوق پیل اندرون‏

بیاورد لشکر بنخچیرگاه

بجایى کجا کنده بودند چاه‏

همى برد بدخواه را بسته دست

ز خویشان او نیز چل بت‏پرست‏

ز پشت سپهبد زهى برکشید

چنان کاستخوان و پى آمد پدید

ز چاه اندر آویختش سرنگون

تنش پر ز خاک و دهن پر ز خون‏

چهل خویش او را بر آتش نهاد

ازان جایگه رفت سوى شغاد

بکردار کوه آتشى برفروخت

شغاد و چنار و زمین را بسوخت‏

چو لشکر سوى زابلستان کشید

همه خاک را سوى دستان کشید

چو روز جفا پیشه کوتاه کرد

بکابل یکى مهترى شاه کرد

ازان دودمان کس بکابل نماند

که منشور تیغ ورا بر نخواند

ز کابل بیامد پر از داغ و دود

شده روز روشن بروبر کبود

خروشان همه زابلستان و بست

یکى را نبد جامه بر تن درست‏

بپیش فرامرز باز آمدند

دریده بر و با گداز آمدند

بیک سال در سیستان سوک بود

همه جامه‏هاشان سیاه و کبود

نمایش بیشتر

نوشته های مشابه

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

همچنین ببینید

بستن