دسته‌ها
اردشیر بابکان

پخش شدن گزارش کرم و افزونى دادهاى خدایى بر آنان

ز شهر کجاران بر آمد نفیر

برفتند با نیزه و تیغ و تیر

همى رفت پیش اندرون هفتواد

بجنگ اندرون داد مردى بداد

همه شهر بگرفت و او را بکشت

بسى گوهر و گنجش آمد بمشت‏

بنزدیک او مردم انبوه شد

ز شهر کجاران سوى کوه شد

یکى دژ بکرد از بر تیغ کوه

شد آن شهر با او همه همگروه‏

نهاد اندران دژ درى آهنین

هم آرامگه بود هم جاى کین‏

یکى چشمه‏یى بود بر کوهسار

ز تخت اندر آمد میان حصار

یکى باره‏یى کرد گرداندرش

که بینا بدیده ندیدى سرش‏

دسته‌ها
اردشیر بابکان

سپردن اردشیر، کار پادشاهى را به شاپور

چو سال اندر آمد بهفتاد و هشت

جهاندار بیدار بیمار گشت‏

بفرمود تا رفت شاپور پیش

ورا پندها داد ز اندازه بیش‏

بدانست کامد بنزدیک مرگ

همى زرد خواهد شدن سبز برگ‏

بدو گفت کاین عهد من یاد دار

همه گفت بدگوى را باد دار

سخنهاى من چون شنودى بورز

مگر بازدانى ز ناارز ارز

جهان راست کردم بشمشیر داد

نگه داشتم ارج مرد نژاد

چو کار جهان مر مرا گشت راست

فزون شد زمین زندگانى بکاست‏

ازان پس که بسیار بردیم رنج

برنج اندرون گرد کردیم گنج‏

دسته‌ها
شاپور ذو الاكتاف

بردن طایر عرب دختر نرسى را و رفتن شاپور به رزم او

چو یک چند بگذشت بر شاه روز

فروزنده شد تاج گیتى فروز

ز غسّانیان طایر شیر دل

که دادى فلک را بشمشیر دل‏

سپاهى ز رومى و از قادسى

ز بحرین و از کرد و ز پارسى‏

بیامد بپیرامن طیسفون

سپاهى ز اندازه بیش اندرون‏

بتاراج داد آن همه بوم و بر

کرا بود با او پى و پا و پر

ز پیوند نرسى یکى یادگار

کجا نوشه بد نام آن نوبهار

بیامد بایوان آن ماه روى

همه طیسفون گشت پر گفت و گوى‏

ز ایوانش بردند و کردند اسیر

که دانا نبودند و دانش پذیر

دسته‌ها
شاپور سوم‏

پادشاهى شاپور سوم‏

چو شاپور بنشست بر جاى عم

از ایران بسى شاد و بهرى دژم‏

چنین گفت کاى نامور بخردان

جهان دیده و راى زن موبدان‏

بدانید کان کس که گوید دروغ

نگیرد ازین پس بر ما فروغ‏

دروغ از بر ما نباشد ز راى

که از راى باشد بزرگى بجاى‏

همان مر تن سفله را دوستدار

نیابى بباغ اندرون چون نگار

سرى را کجا مغز باشد بسى

گواژه نباید زدن بر کسى‏

زبان را نگهدار باید بُدن

نباید روان را بزهر آژدن‏

که بر انجمن مرد بسیار گوى

بکاهد بگفتار خود آب روى‏

دسته‌ها
بهرام گور

سخن گفتن بهرام با ایرانیان از شایستگى خود به پادشاهى

چنین گفت بهرام کاى مهتران

جهان دیده و کار کرده سران‏

همه راست گفتید و زین بتّرست

پدر را نکوهش کنم در خورست‏

ازین چاشنى هست نزدیک من

کزان تیره شد راى تاریک من‏

چو ایوان او بود زندان من

چو بخشایش آورد یزدان من‏

رهانید طینوشم از دست اوى

بشد خسته کام من از شست اوى‏

ازان کرده‏ام دست منذر پناه

که هرگز ندیدم نوازش ز شاه‏

بدان خو مبادا که مردم بود

چو باشد پى مردمى گم بود

سپاسم ز یزدان که دارم خرد

روانم همى از خرد بر خورد

دسته‌ها
بهرام گور

داستان بهرام گور با مهربنداد

چو یوز شکارى بکار آمدش

بجنبید و راى شکار آمدش‏

یکى باره‏یى تیز رو برنشست

بهامون خرامید بازى بدست‏

یکى بیشه پیش آمدش پر درخت

نشستنگه مردم نیک بخت‏

بسان بهشتى یکى سبز جاى

ندید اندرو مردم و چارپاى‏

چنین گفت کاین جاى شیران بود

همان رزمگاه دلیران بود

کمان را بزه کرد مرد دلیر

پدید آمد اندر زمان نرّه شیر

یکى نعره زد شیر چون در رسید

بزد دست شاه و کمان درکشید

دسته‌ها
بهرام گور

رفتن بهرام گور به هندوستان با نامه خود

چو بنهاد بر نامه بر مهر شاه

بر آراست بر ساز نخچیرگاه‏

بلشکر ز کارش کس آگه نبود

جز از نامدارانش همره نبود

بیامد بدین سان بهندوستان

گذشت از بر آب جا دوستان‏

چو نزدیک ایوان شنگل رسید

در پرده و بارگاهش بدید

برآورده‏یى بود سر در هوا

بدربر فراوان سلیح و نوا

سواران و پیلان بدر بر بپاى

خروشیدن زنگ با کرّ ناى‏

دسته‌ها
يزدگرد دوم

پادشاهى یزدگرد

چو شد پادشا بر جهان یزدگرد

سپاه پراگنده را کرد گرد

نشستند با موبدان و ردان

بزرگان و سالاروش بخردان‏

جهانجوى بر تخت زرین نشست

در رنج و دست بدى را ببست‏

نخستین چنین گفت کآن کز گناه

بر آسود شد ایمن از کینه خواه‏

هر آن کس که دل تیره دارد ز رشک

مر آن درد را دور باشد پزشک‏

که رشک آورد آز و گرم و گداز

دژ آگاه دیوى بود دیر ساز

دسته‌ها
قباد

آویختن خسرو، مزدک را و کشتن او

چنان بد که یک روز مزدک پگاه

ز خانه بیامد بنزدیک شاه‏

چنین گفت کز دین پرستان ما

همان پاک دل زیردستان ما

فراوان ز گیتى سران بر درند

فرود آورى گر ز در بگذرند

ز مزدک شنید این سخنها قباد

بسالار فرمود تا بار داد

چنین گفت مزدک بپرمایه شاه

که این جاى تنگست و چندان سپاه‏

همانا نگنجند در پیش شاه

بهامون خرامد کندشان نگاه‏

دسته‌ها
انوشیروان

زاده شدن نوش‏زاد و زنى ترسا

اگر شاه دیدى و گر زیر دست

و گر پاک دل مرد یزدان پرست‏

چنان دان که چاره نباشد ز جفت

ز پوشیدن و خورد و جاى نهفت‏

اگر پارسا باشد و راى زن

یکى گنج باشد براگنده زن‏

بویژه که باشد ببالا بلند

فروهشته تا پاى مشکین کمند

خردمند و هشیار و با راى و شرم

سخن گفتنش خوب و آواى نرم‏

برین سان زنى داشت پر مایه شاه

ببالاى سرو و بدیدار ماه‏

بدین مسیحا بد این ماه روى

ز دیدار او شهر پر گفت و گوى‏