ز شهر کجاران بر آمد نفیر
برفتند با نیزه و تیغ و تیر
همى رفت پیش اندرون هفتواد
بجنگ اندرون داد مردى بداد
همه شهر بگرفت و او را بکشت
بسى گوهر و گنجش آمد بمشت
بنزدیک او مردم انبوه شد
ز شهر کجاران سوى کوه شد
یکى دژ بکرد از بر تیغ کوه
شد آن شهر با او همه همگروه
نهاد اندران دژ درى آهنین
هم آرامگه بود هم جاى کین
یکى چشمهیى بود بر کوهسار
ز تخت اندر آمد میان حصار
یکى بارهیى کرد گرداندرش
که بینا بدیده ندیدى سرش