هرمزد
پهلوانى دادن هرمزد، بهرام چوبینه را
شهنشاه ایران ازان شاد شد
ز تیمار آن لشکر آزاد شد
ورا کرد سالار بر لشکرش
بابر اندر آورد جنگى سرش
هر آن کس که جست از یلان نام را
سپهبد همى خواند بهرام را
سپهبد بیامد بر شهریار
کمر بسته با آلت کارزار
که دستور باشد مرا شهریار
که خوانم عرض را ز بهر شمار
ببینم ز لشکر که جنگى که اند
گه نام جستن درنگى که اند
بدو گفت سالار لشکر تویى
بتو باز گردد بد و نیکویى
شهنشاه ایران ازان شاد شد
ز تیمار آن لشکر آزاد شد
ورا کرد سالار بر لشکرش
بابر اندر آورد جنگى سرش
هر آن کس که جست از یلان نام را
سپهبد همى خواند بهرام را
سپهبد بیامد بر شهریار
کمر بسته با آلت کارزار
که دستور باشد مرا شهریار
که خوانم عرض را ز بهر شمار
ببینم ز لشکر که جنگى که اند
گه نام جستن درنگى که اند
بدو گفت سالار لشکر تویى
بتو باز گردد بد و نیکویى
سپهبد بشد تا عرض گاه شاه
بفرمود تا پیش او شد سپاه
گزین کرد ز ایرانیان لشکرى
هر آن کس که بود از سران افسرى
نبشتند نام ده و دو هزار
زره دار و برگستوانور سوار
چهل سالگان را نبشتند نام
درم بر کم و بیش ازین شد حرام
سپهبد چو بهرام بهرام بود
که در جنگ جستن ورا نام بود
یکى را کجا نام یل سینه بود
کجا سینه و دل پر از کینه بود
سر نامداران جنگیش کرد
که پیش صف آید بروز نبرد
بگرداند اسب و بگوید نژاد
کند بر دل جنگیان جنگ یاد
دگر آنک بد نام ایزدگشسب
کز آتش نه برگاشتى روى اسب
بفرمود تا گوش دارد بنه
کند میسره راست با میمنه
بپشت سپه بود همدان گشسب
کجا دم شیران گرفتى باسب
بلشکر چنین گفت پس پهلوان
که اى نامداران روشن روان
کم آزار باشید و هم کم زیان
بدى را مبندید هرگز میان
چو خواهید کایزد بود یارتان
کند روشن این تیره بازارتان
شب تیره چون ناله کرّ ناى
بر آمد بجنبید یک سر ز جاى
بران گونه رانید یک سر ستور
که گر خیزد اندر شب تیره هور
ز نیروى و آسودگى اسب و مرد
نیندیشد از روزگار نبرد
چو آگاهى آمد بر شهریار
که داننده بهرام چون ساخت کار
ز گفتار و کردار او گشت شاد
در گنج بگشاد و روزى بداد
همه گنجهاى سلیح نبرد
بپارس و باهواز در باز کرد
ز اسبان جنگ آنچ بودش یله
بشهر اندر آورد چندى گله
بفرمود تا پهلوان سپاه
بخواهد هر آنچش بباید ز شاه
چنین گفت بهرام را شهریار
که از هر درى دیده کارزار
شنیدى که با نامور ساوه شاه
چه مایه سلیحست و گنج و سپاه
هم از جنگ ترکان او روز کین
بآوردگه بر بلرزد زمین
گزیدى ز لشکر ده و دو هزار
زره دار و بر گستوانور سوار
بدین مایه مردم بروز نبرد
ندانم که چون خیزد این کار کرد
بجاى جوانان شمشیر زن
چهل سالگان خواستى ز انجمن
سپهبد چنین داد پاسخ بدوى
که اى شاه نیک اختر و راست گوى
شنیدستى آن داستان مهان
که در پیش بودند شاه جهان
که چون بخت پیروز یاور بود
روا باشد ار یار کمتر بود
برین داستان نیز دارم گوا
اگر بشنود شاه فرمانروا
که کاوس کى را بهاماوران
ببستند با لشکرى بىکران
گزین کرد رستم ده و دو هزار
ز شایسته مردان گرد و سوار
بیاورد کاوس کى را ز بند
بران نامداران نیامد گزند
همان نیز گودرز کشوادگان
سر نامداران آزادگان
بکین سیاوش ده و دو هزار
بیاورد برگستوانور سوار
همان نیز پر مایه اسفندیار
بیاورد جنگى ده و دو هزار
بارجاسب بر چاره کرد آنچ کرد
ازان لشکر و دز بر آورد گرد
از این مایه گر لشکر افزون بود
ز مردى و از راى بیرون بود
سپهبد که لشکر فزون از سه چار
بجنگ آورد پیچد از کارزار
دگر آنک گفتى چهل ساله مرد
ز برنا فزونتر نجوید نبرد
چهل ساله با آزمایش بود
بمردانگى در فزایش بود
بیاد آیدش مهر نان و نمک
برو گشته باشد فراوان فلک
ز گفتار بدگوى و ز نام و ننگ
هراسان بود سر نپیچد ز جنگ
ز بهر زن و زاده و دوده را
بپیچد روان مرد فرسوده را
جوان چیز بیند پذیرد فریب
بگاه درنگش نباشد شکیب
ندارد زن و کودک و کشت و ورز
بچیزى ندارد ز ناارز ارز
چو بىآزمایش نیابد خرد
سر مایه کارها ننگرد
گر ایدونک پیروز گردد بجنگ
شود شاد و خندان و سازد درنگ
وگر هیچ پیروز شد بر تنش
نبیند جز از پشت او دشمنش
چو بشنید گفتار او شهریار
چنان تازه شد چون گل اندر بهار
بدو گفت رو جوشن کارزار
بپوش و ز ایوان بمیدان گذار
سپهبد بیامد ز نزدیک شاه
کمر خواست و خفتان و درع و کلاه
بر افگند برگستوان بر سمند
بفتراک بر بست پیچان کمند
جهانجوى با گوى و چوگان و تیر
بمیدان خرامید خود با وزیر
سپهبد بیامد بمیدان شاه
بغلتید در خاک پیش سپاه
چو دیدش جهاندار کرد آفرین
سپهبد ببوسید روى زمین
بیاورد پس شهریار آن درفش
که بد پیکرش اژدهافش بنفش
که در پیش رستم بدى روز جنگ
سبک شاه ایران گرفت آن بچنگ
چو ببسود خندان ببهرام داد
فراوان برو آفرین کرد یاد
ببهرام گفت آنک جدّان من
همى خواندندش سر انجمن
کجا نام او رستم پهلوان
جهانگیر و پیروز و روشن روان
درفش ویست اینک دارى بدست
که پیروز بادى و خسرو پرست
گمانم که تو رستم دیگرى
بمردى و گردى و فرمانبرى
برو آفرین کرد پس پهلوان
که پیروز گر باش و روشن روان
ز میدان بیامد بجاى نشست
سپهبد درفش تهمتن بدست
پراگنده گشتند گردان شاه
همان شادمان پهلوان سپاه