دسته‌ها
حجم سبز

تا نبض خیس صبح

آه ، در ایثار سطح‌ها چه شکوهی است!

ای سرطان شریف عزلت !

سطح من ارزانی تو باد !

یک نفر آمد

تا عضلات بهشت

دست مرا امتداد داد .

یک نفر آمد که نور صبح مذاهب

در وسط دگمه‌های پیرهنش بود .

از علف خشک آیه‌های قدیمی

پنجره می‌بافت .

مثل پریروزهای فکر، جوان بود .

حنجره‌اش از صفات آبی شط‌ها

پر شده بود .

یک نفر آمد کتاب‌های مرا برد .

روی سرم سقفی از تناسب گل‌ها کشید .

عصر مرا با دریچه‌های مکرر وسیع کرد .

میز مرا زیر معنویت باران نهاد .

بعد ، نشستیم .

حرف زدیم از دقیقه‌های مشجر،

از کلماتی که زندگی‌شان ، در وسط آب می‌گذشت .

فرصت ما زیر ابرهای مناسب

مثل تن گیج یک کبوتر ناگاه

حجم خوشی داشت .

نصفه شب بود ، از تلاطم میوه

طرح درختان عجیب شد .

رشته ء مرطوب خواب ما به هدر رفت .

بعد

دست در آغاز جسم آب تنی کرد .

بعد ، در احشای خیس نارون باغ

.

دسته‌ها
حجم سبز

همیشه

عصر

چند عدد سار

دور شدند از مدار حافظه کاج .

نیکی جسمانی درخت بجا ماند.

عفت اشراق روی شانه ء من ریخت.

حرف بزن، ای زن شبانه موعود!

زیر همین شاخه‌های عاطفی باد

کودکی‌ام را به دست من بسپار .

در وسط این همیشه‌های سیاه

حرف بزن ، خواهر تکامل خوشرنگ !

خون مرا پر کن از ملایمت هوش .

نبض مرا روی زبری نفس عشق

فاش کن.

روی زمین‌های محض

راه برو تا صفای باغ اساطیر .

در لبه ء فرصت تلألؤ انگور

حرف بزن ، حوری تکلم بدوی!

حزن مرا در مصب دور عبارت

صاف کن .

در همه ء ماسه‌های شور کسالت

حنجره آب را رواج بده .

بعد

دیشب شیرین پلک را

روی چمن‌های بی تموج ادارک

پهن کن .

.

دسته‌ها
حجم سبز

دوست

بزرگ بود

و از اهالی امروز بود

و با تمام افق‌های باز نسبت داشت

و لحن آب و زمین را چه خوب می‌فهمید.

صداش

به شکل حزن پریشان واقعیت بود.

و پلک‌هایش

مسیر نبض عناصر را

به ما نشان داد .

و دست‌هایش

هوای صاف سخاوت را

ورق زد

و مهربانی را

به سمت ما کوچاند.

به شکل خلوت خود بود

و عاشقانه‌ترین انحنای وقت خودش را

برای آینه تفسیر کرد .

و او را به شیوه باران پر از طراوت تکرار بود .

و او به سبک درخت

میان عافیت نور منتشر می‌شد .

همیشه کودکی باد را صدا می‌کرد.

همیشه رشته ء صحبت را

به چفت آب گره می‌زد .

برای ما، یک شب

سجود سبز محبت را

چنان صریح ادا کرد

که ما به عاطفه ء سطح خاک دست کشیدیم

و مثل لهجه یک سطل آب تازه شدیم .

و بارها دیدیم

که با چقدر سبد

برای چیدن یک خوشه ء بشارت رفت.

ولی نشد

که روبروی وضوح کبوتران بنشیند

و رفت تا لب هیچ

و پشت حوصله ء نورها دراز کشید

و هیچ فکر نکرد

که ما میان پریشانی تلفظ درها

برای خوردن یک سیب

چقدر تنها ماندیم .

.

دسته‌ها
حجم سبز

به باغ هم سفران

صدا کن مرا .

صدای تو خوب است .

صدای تو سبزینه ء آن گیاه عجیبی است

که در انتهای صمیمیت حزن می روید .

در ابعاد این عصر خاموش

من از طعم تصنیفدر متن ادراک یک کوچه تنهاترم.

بیا تا برایت بگویم چه اندازه تنهایی من بزرگ است.

و تنهایی من شبیخون حجم تو را پیش بینی نمی کرد.

و خاصیت عشق این است .

کسی نیست ،

بیا زندگی را بدزدیم ، آن وقت

میان دو دیدار قسمت کنیم .

بیا با هم از حالت سنگ چیزی بفهمیم .

بیا زودتر چیزها را ببینیم .

ببین ، عقربک های فواره در صفحه ء ساعت حوض

زمان را به گردی بدل می کنند .

بیا آب شو مثل یک واژه در سطر خاموشی ام .

بیا ذوب کن در کف دست من جرم نورانی عشق را .

مرا گرم کن

( و یک بار هم در بیابان کاشان هوا ابر شد

و باران تندی گرفت

و سردم شد ، آن وقت در پشت یک سنگ ،

اجاق شقایق مرا گرم کرد. )

در این کوچه هایی که تاریک هستند

من از حاصل ضرب کبریت و تردید می ترسم .

من از سطح سیمانی قرن می ترسم .

بیا تا نترسم من از شهرهایی که خاک سیاشان چراگاه جرثقیل است.

مرا باز کن مثل یک در به روی هبوط گلابی در این عصر معراج پولاد .

مرا خواب کن زیر یک شاخه دور از شب اصطکاک فلزات.

اگر کاشف معدن صبح آمد ، صدا کن مرا .

و من در طلوع گل یاسی از پشت انگشت های تو، بیدار خواهم شد.

و آن وقت

حکایت کن از بمب هایی که من خواب بودم ، و افتاد .

حکایت کن از گونه هایی که من خواب بودم و تر شد .

بگو چند مرغابی از روی دریا پریدند .

در آن گیروداری که چرخ زره پوش از روی رویای کودک گذر داشت

قناری نخ زرد آواز خود را به پای چه احساس آسایشی بست.

بگو در بنادر چه اجناس معصومی از راه وارد شد .

چه علمی به موسیقی مثبت بوی باروت پی برد .

چه ادراکی از طعم مجهول نان در مذاق رسالت تراوید .

و آن وقت من ، مثل ایمانی از تابش « استوا » گرم ،

ترا در سر آغاز یک باغ خواهم نشانید .

.

دسته‌ها
حجم سبز

ندای آغاز

کفش هایم کو ،

چه کسی بود صدا زد : سهراب ؟

آشنا بود صدا مثل هوا با تن برگ .

مادرم در خواب است .

و منوچهر و پروانه ، و شاید همه ء مردم شهر .

شب خرداد به آرامی یک مرثیه از روی سر ثانیه ها می گذرد

و نسیمی خنک از حاشیه ء سبز پتو خواب مرا می روبد .

بوی هجرت می آید :

بالش من پر آواز پر چلچله هاست .

صبح خواهد شد

و به این کاسه ء آب

آسمان هجرت خواهد کرد .

باید امشب بروم .

من که از بازترین پنجره با مردم این ناحیه صحبت کردم

حرفی از جنس زمان نشنیدم .

هیچ چشمی ، عاشقانه به زمین خیره نبود .

کسی از دیدن یک باغچه مجذوب نشد .

هیچکی زاغچه ای را سر یک مزرعه جدی نگرفت .

من به اندازه ء یک ابر دلم می گیرد

وقتی از پنجره می بینم حوری

-دختر بالغ همسایه

پای کمیاب ترین نارون روی زمین

فقه می خواند .

چیزهایی هم هست ، لحظه هایی پر اوج

( مثلا شاعره ای را دیدم

آنچنان محو تماشای فضا بود که در چشمانش

آسمان تخم گذاشت .

و شبی از شبها

مردی از من پرسید

تا طلوع انگور ، چند ساعت راه است ؟ )

باید امشب بروم .

باید امشب چمدانی را

که به اندازه ء پیراهن تنهایی من جا دارد ، بردارم

و به سمتی بروم

که درختان حماسی پیداست ،

رو به آن وسعت بی واژه که همواره مرا می خواند .

یک نفر باز صدا زد : سهراب !

کفش هایم کو؟

.

دسته‌ها
حجم سبز

از سبز به سبز

من در این تاریکی

فکر یک بره ء روشن هستم

که بیاید علف خستگی ام را بچرد .

من در این تاریکی

امتداد تر بازوهایم را

زیر بارانی می بینم

که دعاهای نخستین بشر را تر کرد .

من در این تاریکی

در گشودم به چمن های قدیم ،

به طلایی هایی ، که به دیوار اساطیر تماشا کردیم .

من در این تاریکی

ریشه ها را دیدم

و برای بوته ء نورس مرگ ، آب را معنی کردم .

.

دسته‌ها
حجم سبز

جنبش واژه ء زیست

پشت کاجستان برف .

برف ، یک دسته کلاغ .

جاده یعنی غربت .

باد ، آواز ، مسافر ، و کمی میل به خواب .

شاخ پیچک ، و رسیدن ، و حیاط .

من و دلتنگ ، و این شیشه ء خیس .

می نویسم ، و فضا .

می نویسم ، و دو دیوار ، و چندین گنجشک .

یک نفر دلتنگ است .

یک نفر می بافد .

یک نفر می شمرد .

یک نفر می خواند .

زندگی یعنی : یک سار پرید .

از چه دلتنگ شدی ؟

دلخوشی ها کم نیست : مثلا این خورشید ،

کودک پس فردا ،

کفتر آن هفته .

یک نفر دیشب مرد

و هنوز ، نان گندم خوب است .

و هنوز ، آب می ریزد پایین ، اسب ها می نوشند .

قطره ها در جریان ،

برف بر دوش سکوت

و زمان روی ستون فقرات گل یاس .

.

دسته‌ها
حجم سبز

آفتابی

صدای آب می آید ، مگر در نهر تنهایی چه می شویند ؟

لباس لحظه ها پاک است .

میان آفتاب هشتم دی ماه

طنین برف ، نخ های تماشا ، چکه های وقت .

طراوت روی آجرهاست ، روی استخوان روز .

چه می خواهیم ؟

بخار فصل گرد واژه های ماست .

دهان گلخانه ء فکر است .

سفر هایی ترا در کوچه هاشان خواب می بینند .

ترا در قریه های دور مرغانی بهم تبریک می گویند .

چرا مردم نمی دانند

که لادن اتفاقی نیست ،

نمی دانند در چشمان دم جنبانک امروز برق آب های شط دیروز است؟

چرا مردم نمی دانند

که در گل های نا ممکن هوا سرد است ؟

.

دسته‌ها
حجم سبز

ورق روشن وقت

از هجوم روشنایی شیشه های در تکان می خورد .

صبح شد ، آفتاب آمد .

چای را خوردیم روی سبزه زار میز .

ساعت نه ابر آمد ، نرده ها تر شد .

لحظه های کوچک من زیر لادن ها نهان بودند .

یک عروسک پشت باران بود .

ابر ها رفتند .

یک هوای صاف ، یک گنجشک ، یک پرواز .

دشمنان من کجا هستند ؟

فکر می کردم :

در حضور شمعدانی ها شقاوت آب خواهد شد .

در گشودم : قسمتی از آسمان افتاد در لیوان آب من .

آب را با آسمان خوردم .

لحظه های کوچک من خواب های نقره می دیدند .

من کتابم را گشودم زیر سقف ناپدید وقت.

نیمروز آمد .

بوی نان از آفتاب سفره تا ادراک جسم گل سفر می کرد .

مرتع ادراک خرم بود .

دست من در رنگ های فطری بودن شناور شد :

پرتقالی پوست می کندم .

شهر در آیینه پیدا بود .

دوستان من کجا هستند ؟

روزهاشان پرتقالی باد !

پشت شیشه تا بخواهی شب .

در اتاق من طنینی بود از برخورد انگشتان من با اوج،

در اتاق من صدای کاهش مقیاس می آمد .

لحظه های کوچک من تا ستاره فکر می کردند .

خواب روی چشم هایم چیزهایی را بنا می کرد :

یک فضای باز ، شن های ترنم ، جای پای دوست …

.

دسته‌ها
حجم سبز

پرهای زمزمه

مانده تا برف زمین آب شود .

مانده تا بسته شود این همه نیلوفر وارونه ء چتر.

ناتمام است درخت .

زیر برف است تمنای شنا کردن کاغذ در باد

و فروغ تر چشم حشرات

و طلوع سر غوک از افق درک حیات.

مانده تا سینی ما پر شود از صحبت سنبوسه و عید .

در هوایی که نه افزایش یک ساقه طنینی دارد

و نه آواز پری می رسد از روزن منظومه ء برف

تشنه ء زمزمه ام .

مانده تا مرغ سرچینه ء هذیانی اسفند صدا بردارد .

پس چه باید بکنم

من که در لخت ترین موسم بی چهچه سال

تشنه ء زمزمه ام ؟

بهتر است که برخیزم

رنگ را بردارم

روی تنهایی خود نقشه ء مرغی بکشم .

.