جنگ بزرگ کی خسرو با افراسیاب
آگاه شدن افراسیاب از کشته شدن پیران و سپاه آراستن کىخسرو
سپهدار توران از ان سوى جاج
نشسته بآرام بر تخت عاج
دو باره ز لشکر هزاران هزار
سپه بود با آلت کارزار
نشسته همه خلّخ و سرکشان
همه سر فراز ان و گردنکشان
بمرز کروشان زمین هرچ بود
ز برگ درخت و ز کشت و درود
بخوردند یک سر همه بار و برگ
جهان را همى آرزو کرد مرگ
سپهدار ترکان به بیکند بود
بسى گرد او خویش و پیوند بود
همه نامداران ما چین و چین
نشسته بمرز کروشان زمین
جهان پر ز خرگاه و پرده سراى
ز خیمه نبد نیز بر دشت جاى
سپهدار توران از ان سوى جاج
نشسته بآرام بر تخت عاج
دو باره ز لشکر هزاران هزار
سپه بود با آلت کارزار
نشسته همه خلّخ و سرکشان
همه سر فراز ان و گردنکشان
بمرز کروشان زمین هرچ بود
ز برگ درخت و ز کشت و درود
بخوردند یک سر همه بار و برگ
جهان را همى آرزو کرد مرگ
سپهدار ترکان به بیکند بود
بسى گرد او خویش و پیوند بود
همه نامداران ما چین و چین
نشسته بمرز کروشان زمین
جهان پر ز خرگاه و پرده سراى
ز خیمه نبد نیز بر دشت جاى
جهانجوى پر دانش افراسیاب
نشسته بکند ز بخورد و بخواب
نشست اندر ان مرز زان کرده بود
که کندز فریدون بر آورده بود
برآورده در کندز آتشکده
همه زند و استا بزر آژده
و را نام کند ز بدى پهلوى
اگر پهلوانى سخن بشنوى
کنون نام کند ز به بیکند گشت
زمانه پر از بند و ترفند گشت
نبیره فریدون بد افراسیاب
ز کندز برفتن نکردى شتاب
خود و ویژگانش نشسته بدشت
سپهر از سپاهش همى خیره گشت
ز دیباى چینى سراپرده بود
فراوان بپرده درون برده بود
بپرده درون خیمهاى پلنگ
بر آیین سالار ترکان پشنگ
نهاده بخیمه درون تخت زر
همه پیکر تخت یک سر گهر
نشسته برو شاه توران سپاه
بچنگ اندرون گرز و بر سر کلاه
ز بیرون دهلیز پرده سراى
فراوان درفش بزرگان بپاى
زده بر در خیمه هر کسى
که نزدیک او آب بودش بسى
برادر بد و چند جنگى پسر
ز خویشان شاه آنک بد نامور
همى خواست کآید بپشت سپاه
بنزدیک پیران بدان رزمگاه
سحرگه سوارى بیامد چو گرد
سخنهاى پیران همه یاد کرد
همه خستگان از پس یکدگر
رسیدند گریان و خسته جگر
همى هر کسى یاد کرد آنچه دید
و ز ان بد کز ایران بدیشان رسید
ز پیران و لهّاک و فرشید ورد
و زان نامداران روز نبرد
کزیشان چه آمد بروى سپاه
چه زارى رسید اندر آن رزمگاه
همان روز کىخسرو آنجا رسید
زمین کوه تا کوه لشکر کشید
بزنهار شد لشکر ما همه
هراسان شد از بىشبانى رمه
چو بشنید شاه این سخن خیره گشت
سیه گشت و چشم و دلش تیره گشت
خروشان فرود آمد از تخت عاج
بپیش بزرگان بینداخت تاج
خروشى ز لشکر بر آمد بدرد
رخ نامداران شد از درد زرد
ز بیگانه خیمه بپرداختند
ز خویشان یکى انجمن ساختند
از ان درد بگریست افراسیاب
همى کند موى و همى ریخت آب
همى گفت زار اى جهان بین من
سوار سرافراز رویین من
جهانجوى لهّاک و فرشید ورد
سواران و گردان روز نبرد
ازین جنگ پور و برادر نماند
بزرگان و سالار و لشکر نماند
بنالید و برزد یکى باد سر
پس آنگه یکى سخت سوگند خورد
بیزدان که بیزارم از تخت و گاه
اگر نیز بیند سر من کلاه
قبا جوشن و اسب تخت منست
کله خود و نیزه درخت منست
ازین پس نخواهم چمید و چرید
و گر خویشتن تاج را پرورید
مگر کین آن نامداران خویش
جهانجوى و خنجرگزاران خویش
بخواهم ز کىخسرو شوم زاد
که تخم سیاوش بگیتى مباد
خروشان همى بود زین گفت و گوى
ز کىخسرو و آگاهى آمد بروى
که لشکر بنزدیک جیحون رسید
همه روى کشور سپه گسترید
بدان درد و زارى سپه را بخواند
ز پیران فراوان سخنها براند
ز خون برادرش فرشید ورد
ز رویین و لهّاک و شیر نبرد
کنون گاه کینست و آویختن
ابا گیو و گودرز خون ریختن
هم رنج و مهرست و هم درد و کین
از ایران و ز شاه ایران زمین
بزرگان ترکان افراسیاب
ز گفتن بکردند مژگان پر آب
که ما سر بسر مر ترا بندهایم
بفرمان و رایت سرافگندهایم
چو رویین و پیران ز مادر نزاد
چو فرشید ورد گرامى نژاد
ز خون گر در و کوه و دریا شود
درازاى ما همچو پهنا شود
یکى بر نگردیم زین رزمگاه
اگر یار باشد خداوند ماه
دل شاه ترکان از آن تازه گشت
از ان کار بر دیگر اندازه گشت
در گنج بگشاد و روزى بداد
دلش پر ز کین و سرش پر ز باد
گله هرچ بودش بدشت و بکوه
ببخشید بر لشکرش همگروه
ز گردان شمشیر زن سى هزار
گزین کرد شاه از در کارزار
سوى بلخ بامى فرستادشان
بسى پند و اندرزها دادشان
که گستهم نوذر بد آنجا بپاى
سواران روشن دل و رهنماى
گزین کرد دیگر سپه سى هزار
سواران گرد از در کارزار
بجیحون فرستاد تا بگذرند
بکشتى رخ آب را بسپرند
بدان تا شب تیره بىساختن
ز ایران نباید یکى تاختن
فرستاد بر هر سوى لشکرى
بسى چارهها ساخت از هر درى
چنین بود فرمان یزدان پاک
که بیدادگر شاه گردد هلاک
شب تیره بنشست با بخردان
جهان دیده و راى زن موبدان
ز هر گونه با او سخن ساختند
جهان را چپ و راست انداختند
بران بر نهادند یک سر که شاه
ز جیحون بران سو گذارد سپاه
قراخان که او بود مهتر پسر
بفرمود تا رفت پیش پدر
پدر بود گفتى بمردى بجاى
ببالا و دیدار و فرهنگ و راى
ز چندان سپه نیمه او را سپرد
جهان دیده و نامداران و گرد
بفرمود تا در بخارا بود
بپشت پدر کوه خارا بود
دمادم فرستد سلیح و سپاه
خورش را شتر نگسلاند ز راه
سپه را ز بیکند بیرون کشید
دمان تا لب رود جیحون کشید
سپه بود سر تا سر رودبار
بیاورد کشتى و زورق هزار
بیک هفته بر آب کشتى گذشت
سپه بود یک سر همه کوه و دشت
بخرطوم پیلان و شیران بدم
گذرهاى جیحون پر از باد و دم
ز کشتى همه آب شد ناپدید
بیابان آموى لشکر کشید
بیامد پس لشکر افراسیاب
بر اندیشه رزم بگذاشت آب
پراگنده هر سو هیونى دوان
یکى مرد هوشیار روشن روان
ببینید گفت از چپ و دست راست
که بالا و پهناى لشکر کجاست
چو باز آمد از هر سوى رزمساز
چنین گفت با شاه گردن فراز
که چندین سپه را برین دشت جنگ
علف باید و ساز و جاى درنگ
ز یک سو بدریاى گیلان رهست
چراگاه اسبان و جاى نشست
بدین روى جیحون و آب روان
خورش آورد مرد روشن روان
میان اندرون ریگ و دشت فراخ
سرا پرده و خیمه بر سوى کاخ
دلش تازهتر گشت زان آگهى
بیامد بدرگاه شاهنشهى
سپهدار خود دیده بد روزگار
نرفتى بگفتار آموزگار
بیاراست قلب و جناح سپاه
طلایه که دارد ز دشمن نگاه
همان ساقه و جایگاه بنه
همان میسره راست با میمنه
بیاراست لشکر گهى شاهوار
بقلب اندرون تیغ زن سى هزار
نگه کرد بر قلبگه جاى خویش
سپهبد بدو لشکر آراى خویش
بفرمود تا پیش او شد پشنگ
که او داشتى چنگ و روز نهنگ
بلشکر چنو نامدارى نبود
بهر کار چون او سوارى نبود
برانگیختى اسب و دم پلنگ
گرفتى بکندى ز نیروى چنگ
همان نیزه آهنین داشتى
بآورد بر کوه بگذاشتى
پشنگست نامش پدر شده خواند
که شیده بخورشید تابنده ماند
ز گردان گردنکشان صد هزار
بدو داد شاه از در کارزار
همان میسره جهن را داد و گفت
که نیک اخترت باد هر جاى جفت
که باشد نگهبان پشت پشنگ
نپیچید سر ار بارد از ابر سنگ
سپاهى بجنگ کهیلا سپرد
یکى تیزتر بود ایلاى گرد
نبیره جهاندار افراسیاب
که از پشت شیران ربودى کباب
دو جنگى ز توران سواران بدند
بدل یک بیک کوه ساران بدند
سوى میمنه لشکرى برگزید
که خورشید گشت از جهان ناپدید
فراخان سالار چارم پسر
کمر بست و آمد بپیش پدر
بدو داد ترک چگل سى هزار
سواران و شایسته کارزار
طرازى و غزّى و خلّخ سوار
همان سى هزار آزموده سوار
که سالارشان بود پنجم پسر
یکى نامور گرد پرخاشخر
و را خواندندى گوِ گردگیر
که بر کوه بگذاشتى تیغ و تیر
دمور و جرنجاش با او برفت
بیارى جهن سر افراز تفت
ز گردان و جنگ آوران سى هزار
برفتند با خنجر کارزار
جهان دیده نستوه سالارشان
پشنگ دلاور نگهدارشان
همان سى هزار از یلان ترکمان
برفتند با گرز و تیر و کمان
سپهبد چو اغریرث جنگجوى
که با خون یکى داشتى آب جوى
و ز ان نامور تیغ زن سى هزار
گزین کرد شاه از در کارزار
سپهبد چو گرسیوز پیل تن
جهانجوى و سالار آن انجمن
بدو داد پیلان و سالارگاه
سر نامداران و پشت سپاه
از آن پس گزید از یلان ده هزار
که سیرى نداند کس از کارزار
بفرمود تا در میان دو صف
بآوردگه بر لب آورده کف
پراگنده بر لشکر اسب افگند
دل و پشت ایرانیان بشکند
سوى باختر بود پشت سپاه
شب آمد به پیلان ببستند راه
چنین گفت سالار گیتى فروز
که دارد سپه چشم بر نیمروز