دسته‌ها
بهرام گور

خواندن بهرام گور، لوریان را از هندوستان

ازان پس بهر سو یکى نامه کرد

بجایى که درویش بد جامه کرد

بپرسید هرجا که بى‏رنج کیست

بهر جاى درویش و بى‏گنج کیست‏

ز کار جهان یک سر آگه کنید

دلم را سوى روشنى ره کنید

بیامدش پاسخ ز هر کشورى

ز هر نامدارى و هر مهترى‏

که آباد بینیم روى زمین

بهر جاى پیوسته شد آفرین‏

مگر مرد درویش کز شهریار

بنالد همى از بد روزگار

دسته‌ها
قباد

بازگشتن قباد از هیتال و زادن نوشین‏روان و بر تخت نشستن قباد

چو نزدیکى خان دهقان رسید

بسى مردم از خانه بیرون دوید

یکى مژده بردند نزد قباد

که این پور بر شاه فرخنده باد

پسر زاد جفت تو در شب یکى

که از ماه پیدا نبود اندکى‏

چو بشنید در خانه شد شادکام

همانگاه کسراش کردند نام‏

ز دهقان بپرسید زان پس قباد

که اى نیکبخت از که دارى نژاد

بدو گفت کز آفریدون گرد

که از تخم ضحاک شاهى ببرد

دسته‌ها
انوشیروان

آباد کردن نوشین روان، شهر را به مانند انطاکیه و نشاندن درین بندیان رومى را

زمین دید رخشانتر از چرخ ماه

بگردید بر گرد آن شهر شاه‏

ز بس باغ و میدان و آب روان

همى تازه شد پیر گشته جهان‏

چنین گفت با موبدان شهریار

که انطاکیه است این اگر نوبهار

کسى کو ندیدست خرم بهشت

ز مشک اندرو خاک و ز زرّ خشت‏

درختش ز یاقوت و آبش گلاب

زمینش سپهر آسمان آفتاب‏

نگه کرد باید بدین تازه بوم

که آباد بادا همه مرز روم‏

دسته‌ها
انوشیروان

فرستادن خاقان چین، دختر را همراه مهران ستاد نزد نوشین روان

برو شهریاران کنند آفرین

همان پر هنر سرفرازان چین‏

چو بشنید خاقان دلش گشت خوش

بخندید خاتون خورشید فش‏

چو از چاره دلها بپرداختند

فرستاده را پیش بنشاختند

بگفتند چیزى که بایست گفت

ز فرزند خاتون که بد در نهفت‏

بپذیرفت مهران ستاد از پدر

بنام شهنشاه پیروزگر

میانجى بپذرفت خاقان بداد

همان را که دارد ز خاتون نژاد

پرستندگان با نثار آمدند

بشادى بر شهریار آمدند

دسته‌ها
انوشیروان

آمدن فرستادگان قیصر نزد نوشین روان با پوزش و بشار

شب آمد غمى شد ز گفتار شاه

خروش جرس خاست از بارگاه‏

طلایه پراگنده بر گرد دشت

همه شب همى گرد لشکر بگشت‏

ز ماهى چو بنمود خورشید تاج

بر افگند خلعت زمین را ز عاج‏

طلایه چو گشت از لب کنده باز

بیامد بر شاه گردن فراز

که پیغمبر قیصر آمد بشاه

پر از درد و پوزش کنان از گناه‏

فرستاده آمد همانگه دوان

نیایش کنان پیش نوشین روان‏

چو رومى سر و تاج کسرى بدید

یکى باد سرد از جگر بر کشید

دسته‌ها
شطرنج

ناشناختن دانندگان هند، چاره نرد بازى

بیامد یکى نامور کدخداى

فرستاده را داد شایسته جاى‏

یکى خرم ایوان بیاراستند

مى و رود و رامشگران خواستند

زمان خواست پس نامور هفت روز

برفت آنک بودند دانش فروز

بکشور ز پیران شایسته مرد

یکى انجمن کرد و بنهاد نرد

بیک هفته آن کس که بد تیزویر

ازان نامداران برنا و پیر

همى بازجستند بازى نرد

برشک و براى و بننگ و نبرد

دسته‌ها
بهرام چوبینه

رفتن بهرام چوبینه به جنگ ساوه شاه

سپیده چو بر زد سر از کوه بر

پدید آمد آن زرد رخشان سپر

سپهبد بیامد بایوان شاه

بکش کرده دست اندر آن بارگاه‏

بدو گفت من بى‏بهانه شدم

بفرّ تو تاج زمانه شدم‏

یکى آرزو خواهم از شهریار

که با من فرستد یکى استوار

که تا هر کسى کو نبرد آورد

سر دشمنى زیر گرد آورد

نویسد بنامه درون نام اوى

رونده شود در جهان کام اوى‏

چنین گفت هرمز که مهران دبیر

جوانست و گوینده و یادگیر

دسته‌ها
بهرام چوبینه

سگالش نمودن بهرام با سرداران از پادشاهى خود و پند دادن او را گردیه خواهر خویش

ازان پس گرانمایگان را بخواند

بسى رازها پیش ایشان براند

چو همدان گشسب و دبیر بزرگ

یلان سینه آن نامدار سترگ‏

چو بهرام گرد آن سیاوش نژاد

چو پیدا گشسب آن خردمند و راد

همى راى زد با چنین مهتران

که بودند شیران کنداوران‏

چنین گفت پس پهلوان سپاه

بدان لشکر تیز گم کرده راه‏

که اى نامداران گردن فراز

براى شما هر کسى را نیاز

ز ما مهتر آزرده شد بى‏گناه

چنین سر بپیچید ز آیین و راه‏

دسته‌ها
بهرام چوبینه

کشته شدن بهرام چوبینه به دست قلون

قلون بستد آن مهر و تازان چو غرو

بیامد ز شهر کشان تا بمرو

همى بود تا روز بهرام شد

که بهرام را آن نه پدرام شد

بخانه درون بود با یک رهى

نهاده برش نار و سیب و بهى‏

قلون رفت تنها بدرگاه اوى

بدربان چنین گفت کاى نامجوى‏

من از دخت خاقان فرستاده‏ام

نه جنگى کسى‏ام نه آزاده‏ام‏

یکى راز گفت آن زن پارسا

بدان تا بگویم بدین پادشا

دسته‌ها
خسرو پرویز

گفتگوى قیصر با فیلسوفان

ز بیگانه قیصر بپرداخت جاى

پر اندیشه بنشست با رهنماى‏

بموبد چنین گفت کاین داد خواه

ز گیتى گرفتست ما را پناه‏

بسازیم تا او بنیرو شود

و زان کهتر بد بى‏آهو شود

بقیصر چنین گفت پس رهنماى

که از فیلسوفان پاکیزه راى‏

بباید تنى چند بیدار دل

که بندد با ما بدین کار دل‏

فرستاد کس قیصر نامدار

برفتند زان فیلسوفان چهار