دسته‌ها
داستان بیژن و منیژه

دیدن کى‏خسرو بیژن را در جام گیتى‏نماى

چو نوروز فرخ فراز آمدش

بدان جام روشن نیاز آمدش‏

بیامد پر امّید دل پهلوان

ز بهر پسر گوژ گشته نوان‏

چو خسرو رخ گیو پژمرده دید

دلش را بدرد اندر آزرده دید

بیامد بپوشید رومى قباى

بدان تا بود پیش یزدان بپاى‏

خروشید پیش جهان آفرین

بخورشید بر چند برد آفرین‏

ز فریاد رس زور و فریاد خواست

از آهرمن بد کنش داد خواست‏

خرامان ازان جا بیامد بگاه

بسر بر نهاد آن خجسته کلاه‏

یکى جام بر کف نهاده نبید

بدو اندرون هفت کشور پدید

دسته‌ها
داستان بیژن و منیژه

آوردن گیو گرگین را به نزد خسرو

و ز آنجا بیامد بنزدیک شاه

دو دیده پر از خون و دل کینه خواه‏

برو آفرین کرد کاى شهریار

همیشه جهان را بشادى گذار

انوشه جهاندار نیک اخترا

نبینى که بر سر چه آمد مرا

ز گیتى یکى پور بودم جوان

شب و روز بودم بدو بر نوان‏

بجانش پر از بیم گریان بدم

ز درد جداییش بریان بدم‏

کنون آمد اى شاه گرگین ز راه

زبان پر ز یافه روان پر گناه‏

بد آگاهى آورد از پور من

ازان نامور پاک دستور من‏

یکى اسب دیدم نگونسار زین

ز بیژن نشانى ندارد جزین‏

اگر داد بیند بدین کار ما

یکى بنگرد ژرف سالار ما

دسته‌ها
داستان بیژن و منیژه

باز رفتن گرگین به ایران زمین و دروغ گفتن در کار بیژن

چو یک هفته گرگین بره بر بپاى

همى بود و بیژن نیامد بجاى‏

ز هر سوش پویان بجستن گرفت

رخان را بخوناب شستن گرفت‏

پشیمانى آمدش زان کار خویش

که چون بد سگالید بر یار خویش‏

بشد تازیان تا بدان جشنگاه

کجا بیژن گیو گم کرد راه‏

همه بیشه برگشت و کس را ندید

نه نیز اندرو بانگ مرغان شنید

همى گشت بر گرد آن مرغزار

همى یار کرد اندرو خواستار

یکایک ز دور اسب بیژن بدید

که آمد ازان مرغزاران پدید

گسسته لگام و نگون کرده زین

فرو مانده بر جاى اندوهگین‏

بدانست کو را تباهست کار

بایران نیاید بدین روزگار

دسته‌ها
داستان بیژن و منیژه

به زندان افگندن افراسیاب بیژن را

بگرسیوز آنگه بفرمود شاه

که بند گران ساز و تاریک چاه‏

دو دستش بزنجیر و گردن بغل

یکى بند رومى بکردار مل(؟)

ببندش بمسمار آهنگران

ز سر تا بپایش ببند اندران‏

چو بستى نگون اندر افگن بچاه

چو بى‏بهره گردد ز خورشید و ماه‏

ببر پیل و آن سنگ اکوان دیو

که از ژرف دریاى گیهان خدیو

فگندست در بیشه چین ستان

بیاور ز بیژن بدان کین ستان‏

بپیلان گردون کش آن سنگ را

که پوشد سر چاه ارژنگ را

بیاور سر چاه او را بپوش

بدان تا بزارى بر آیدش هوش‏

دسته‌ها
داستان بیژن و منیژه

جان بیژن خواستن پیران از افراسیاب

ببخشود یزدان جوانیش را

بهم بر شکست آن گمانیش را

کننده همى کند جاى درخت

پدید آمد از دور پیران ز بخت‏

چو پیران ویسه بدانجا رسید

همه راه ترک کمر بسته دید

یکى دار بر پاى کرده بلند

کمندى برو بسته چون پاى بند

ز ترکان بپرسید کین دار چیست

در شاه را از در دار کیست‏

بدو گفت گرسیوز این بیژنست

از ایران کجا شاه را دشمنست‏

بزد اسب و آمد بر بیژنا

جگر خسته دیدش برهنه تنا

دو دست از پس پشت بسته چو سنگ

دهن خشک و رفته ز رخساره رنگ‏

دسته‌ها
داستان بیژن و منیژه

بردن گرسیوز بیژن را پیش افراسیاب

چو گرسیوز آمد بنزدیک در

از ایوان خروش آمد و نوش و خور

غریویدن چنگ و بانگ رباب

برآمد ز ایوان افراسیاب‏

سواران در و بام آن کاخ شاه

گرفتند و هر سو ببستند راه‏

چو گرسیوز آن کاخ در بسته دید

مى و غلغل نوش پیوسته دید

سواران گرفتند گرد اندرش

چو سالار شد سوى بسته درش‏

بزد دست و برکند بندش ز جاى

بجست از میان در اندر سراى‏

بیامد بنزدیک آن خانه زود

کجا پیشگه مرد بیگانه بود

دسته‌ها
داستان بیژن و منیژه

بردن منیژه بیژن را به کاخ خود

چو هنگام رفتن فراز آمدش

بدیدار بیژن نیاز آمدش‏

بفرمود تا داروى هوشبر

پرستنده آمیخت با نوش بر

بدادند مر بیژن گیو را

مر آن نیک دل نامور نیو را

منیژه چو بیژن دژم روى ماند

پرستندگان را بر خویش خواند

عمارى بسیچید رفتن براه

مر آن خفته را اندر آن جایگاه‏

ز یک سو نشستنگه کام را

دگر ساخته جاى آرام را

بگسترد کافور بر جاى خواب

همى ریخت بر چوب صندل گلاب‏

چو آمد بنزدیک شهر اندرا

بپوشید بر خفته بر چادرا

دسته‌ها
داستان بیژن و منیژه

آمدن بیژن به سراپرده منیژه

نماند آنگهى جایگاه سخن

خرامید زان سایه سرو بن‏

سوى خیمه دخت آزاده خوى

پیاده همى گام زد بآرزوى‏

بپرده در آمد چو سرو بلند

میانش بزرّین کمر کرده بند

منیژه بیامد گرفتش ببر

گشاد از میانش کیانى کمر

بپرسیدش از راه و رنج دراز

که با تو که آمد بجنگ گراز

چرا این چنین روى و بالا و برز

برنجانى اى خوب چهره بگرز

بشستند پایش بمشک و گلاب

گرفتند زان پس بخوردن شتاب‏

دسته‌ها
داستان بیژن و منیژه

رفتن بیژن به دیدن منیژه دختر افراسیاب

برفتند هر دو براه دراز

یکى از نوشته دگر کینه ساز

میان دو بیشه بیک روزه راه

فرود آمد آن گرد لشکر پناه‏

بدان مرغزاران ارمان دو روز

همى شاد بودند با باز و یوز

چو دانست گرگین که آمد عروس

همه دشت ازو شد چو چشم خروس‏

ببیژن پس آن داستان برگشاد

و زان جشن و رامش بسى کرد یاد

بگرگین چنین گفت پس بیژنا

که من پیشتر سازم این رفتنا

شوم بزمگه را ببینم ز دور

که ترکان همى چون بسیچند سور

دسته‌ها
داستان بیژن و منیژه

فریب دادن گرگین، بیژن را

بداندیش گرگین شوریده رفت

ز یک سوى بیشه در آمد چو تفت‏

همه بیشه آمد بچشمش کبود

برو آفرین کرد و شادى نمود

بدلش اندر آمد ازان کار درد

ز بدنامى خویش ترسید مرد

دلش را بپیچید آهرمنا

بد انداختن کرد با بیژنا

سگالش چنین بد نوشته جزین

نکرد ایچ یاد از جهان آفرین‏

کسى کو بره بر کند ژرف چاه

سزد گر نهد در بن چاه گاه‏

ز بهر فزونىّ و ز بهر نام

براه جوان بر بگسترد دام‏

نگر تا چه بد ساخت آن بى‏وفا

مر او را چه پیش آورید از جفا

بدو آن زمان مهربانى نمود

بخوبى مر او را فراوان ستود