دسته‌ها
جنگ بزرگ کی خسرو با افراسیاب

پیک فرستادن خاقان چین نزد کى‏خسرو

چو آگاهى آمد بما چین و چین

ز ترکان و ز شاه ایران زمین‏

بپیچید فغفور و خاقان بدرد

ز تخت مهى هر کسى یاد کرد

و زان یاوریها پشیمان شدند

پر اندیشه دل سوى درمان شدند

همى گفت فغفور کافراسیاب

ازین پس نبیند بزرگى بخواب‏

ز لشکر فرستادن و خواسته

شود کار ما بى‏گمان کاسته‏

پشیمانى آمد همه بهر ما

کزین کار ویران شود شهر ما

ز چین و ختن هدیه‏ها ساختند

بدان کار گنجى بپرداختند

دسته‌ها
لهراسب

آتشگاه ساختن لهراسب به بلخ

چو لهراسپ بنشست بر تخت داد

بشاهنشهى تاج بر سر نهاد

جهان آفرین را ستایش گرفت

نیایش ورا در فزایش گرفت‏

چنین گفت کز داور داد و پاک

پر امّید باشید و با ترس و باک‏

نگارنده چرخ گردنده اوست

فزاینده فرّه بنده اوست‏

چو دریا و کوه و زمین آفرید

بلند آسمان از برش برکشید

یکى تیز گردان و دیگر بجاى

بجنبش ندادش نگارنده پاى‏

چو موى از بر گوى و مادر میان

برنج تن و آز و سود و زیان‏

تو شادان دل و مرگ چنگال تیز

نشسته چو شیر ژیان پر ستیز

دسته‌ها
گشتاسب

نامه نگارى قیصر به لهراسب

یکى نامور بود قالوس نام

خردمند و با دانش و راى و کام‏

بخواند آن خردمند را نامدار

کز ایدر برو تا در شهریار

بگویش که گر باژ ایران دهى

بفرمان گرایى و گردن نهى‏

بایران بماند بتو تاج و تخت

جهاندار باشى و پیروز بخت‏

و گر نه مرا با سپاهى گران

هم از روم و ز دشت نیزه وران‏

نگه کن که برخیزد از دشت غو

فرخ زاد پیروزشان پیش رو

همه بومتان پاک و ویران کنم

ز ایران بشمشیر بیران کنم‏

فرستاده آمد بکردار باد

سرش پر خرد بد دلش پر ز داد

دسته‌ها
رزم ایرانیان و تورانیان

کشته شدن زریر به دست بیدرفش

ازو شاد شد شاه و کرد آفرین

بدادش بدو باره خویش و زین‏

بدو داد ژوپین زهراب‏دار

که از آهنین کوه کردى گذار

چو شد جادوى زشت ناباکدار

سوى آن خردمند گرد سوار

چو از دور دیدش بر آورد خشم

پر از خاک روى و پر از خون دو چشم‏

بدست اندرون گرز چون سام یل

بپیش اندرون کشته چون کوه تل‏

نیارست رفتنش بر پیش روى

ز پنهان همى تاخت بر گرد اوى‏

بینداخت ژوپین زهراب‏دار

ز پنهان بران شاهزاده سوار

دسته‌ها
اسفندیار

کشتن اسفندیار کهرم را

چو ماه از بر تخت سیمین نشست

سه پاس از شب تیره اندر گذشت‏

همى پاسبان بر خروشید سخت

که گشتاسپ شاهست و پیروز بخت‏

چو ترکان شنیدند زان سان خروش

نهادند یک سر بآواز گوش‏

دل کهرم از پاسبان خیره شد

روانش ز آواز او تیره شد

چو بشنید با اندریمان بگفت

که تیره شب آواز نتوان نهفت‏

چه گویى که امشب چه شاید بدن

بباید همى داستانها زدن‏

که یارد گشادن بدین سان دو لب

ببالین شاهى درین تیره شب‏

بباید فرستاد تا هرک هست

سرانشان بخنجر ببرّند پست‏

دسته‌ها
هفت خوان اسفندیار

خوان هفتم گذشتن اسفندیار از رود و کشتن گرگسار را

چو یک پاس بگذشت از تیره شب

بپیش اندر آمد خروش جلب‏

بخندید بر بارگى شاه نو

ز دُم سپه رفت تا پیش رو

سپهدار چون پیش لشکر رسید

یکى ژرف دریاى بى‏بن بدید

هیونى که بود اندران کاروان

کجا پیش رو داشتى ساروان‏

همى پیش رو غرقه گشت اندر آب

سپهبد بزد چنگ هم در شتاب‏

گرفتش دوران برکشیدش ز گل

بترسید بد خواه ترک چگل‏

بفرمود تا گرگسار نژند

شود داغ دل پیش بر پاى بند

بدو گفت کاى ریمن گرگسار

گرفتار بر دست اسفندیار

دسته‌ها
داستان رستم و اسفندیار

پاسخ رستم به اسفندیار و ستایش کردن نژاد خویش را

بدو گفت رستم که آرام گیر

چه گویى سخنهاى نادلپذیر

دلت بیش کژّى بپالد همى

روانت ز دیوان ببالد همى‏

تو آن گوى کز پادشاهان سزاست

نگوید سخن پادشا جز که راست‏

جهاندار داند که دستان سام

بزرگست و با دانش و نیک نام‏

همان سام پور نریمان بدست

نریمان گرد از کریمان بدست‏

بزرگست و گرشاسپ بودش پدر

بگیتى بدى خسرو تاجور

همانا شنیدستى آواز سام

نبد در زمانه چنو نیک نام‏

بکشتش بطوس اندرون اژدها

که از چنگ او کس نیابد رها

بدریا نهنگ و بخشکى پلنگ

ورا کس ندیدى گریزان ز جنگ‏

دسته‌ها
داستان رستم و شغاد

آغاز داستان رستم و شغاد

یکى پیر بد نامش آزاد سرو

که با احمد سهل بودى بمرو

دلى پر ز دانش سرى پر سخن

زبان پر ز گفتارهاى کهن‏

کجا نامه خسروان داشتى

تن و پیکر پهلوان داشتى‏

بسام نریمان کشیدى نژاد

بسى داشتى رزم رستم بیاد

بگویم کنون آنچ ازو یافتم

سخن را یک اندر دگر بافتم‏

اگر مانم اندر سپنجى سراى

روان و خرد باشدم رهنماى‏

سر آرم من این نامه باستان

بگیتى بمانم یکى داستان‏

بنام جهاندار محمود شاه

ابو القاسم آن فرّ دیهیم و گاه‏

دسته‌ها
داراب

پروردن گازر داراب را

چو بیگاه گازر بیامد ز رود

بدو جفت او گفت هست این درود

که باز آمدى جامه‏ها نیم نم

بدین کار کرد از که یابى درم‏

دل گازر از درد پژمرده بود

یکى کودک زیرکش مرده بود

زن گازر از درد کودک نوان

خلیده رخان تیره گشته روان‏

بدو گفت گازر که باز آر هوش

ترا زشت باشد ازین پس خروش‏

کنون گر بماند سخن در نهفت

بگویم بپیش سزاوار جفت‏

بسنگى که من جامه را برزنم

چو پاکیزه گردد بآب افگنم‏

دران جوى صندوق دیدم یکى

نهفته بدو اندرون کودکى‏

دسته‌ها
اسکندر

آمدن اسکندر به فرستادگى خویش نزد دارا

سکندر چو بشنید کامد سپاه

پذیره شدن را بپیمود راه‏

میان دو لشکر دو فرسنگ ماند

سکندر گرانمایگان را بخواند

چو سیر آمد از گفته رهنماى

چنین گفت کاکنون جزین نیست راى‏

که من چون فرستاده‏یى پیش اوى

شوم بر گرایم کم و بیش اوى‏

کمر خواست پر گوهر شاهوار

یکى خسروى جامه زرنگار

ببردند بالاى زرّین ستام

بزین اندرون تیغ زرّین نیام‏

سوارى ده از رومیان برگزید

که دانند هر گونه گفت و شنید

ز لشکر بیامد سپیده دمان

خود و نامداران ابا ترجمان‏