چو آگاهى آمد بما چین و چین
ز ترکان و ز شاه ایران زمین
بپیچید فغفور و خاقان بدرد
ز تخت مهى هر کسى یاد کرد
و زان یاوریها پشیمان شدند
پر اندیشه دل سوى درمان شدند
همى گفت فغفور کافراسیاب
ازین پس نبیند بزرگى بخواب
ز لشکر فرستادن و خواسته
شود کار ما بىگمان کاسته
پشیمانى آمد همه بهر ما
کزین کار ویران شود شهر ما
ز چین و ختن هدیهها ساختند
بدان کار گنجى بپرداختند